به طعم کریمانه

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

به طعم کریمانه

میل به خدمت و تحمل سختی های آن را هر چه می توانید در جان خود گسترش دهید
امام خامنه ای
به نام او که الفبای عشق را یادمان داد تا اگر ادعای عاشقی کردیم نگویند گزافه است
پرهایمان پر از خیال بود و دلهایمان پر از آشوب، هرکدام در گوشه ای مشغول دلواپسی های خود بودیم و نمی دانستیم که مقیاس های زمینی و آسمونی، زمین تا آسمان فرق دارند.
تا اینکه لطف کریمانه امام حسن علیه السلام ما را دور هم جمع کرد.

*******************************
نشسته ام بنویسم گدا، گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه سفره آقا، بروبیا، آقا

*******************************

آری همگی دور سفره امام کریم جمع شدیم تا به خیال خودمون به آنان که در محاسباتمان محروم بودند یاری برسانیم اما زهی خیال باطل ! پیش از آنکه دستی را به محبت بفشاریم دست نوازش را بر سر خویش احساس کردیم و پیش از آنکه بذری بکاریم جوانه های عشق در دلمان رویید پیش از آنکه کلمه ای بیاموزیم درس زندگی آموختیم.
آنان با یک نگاه و یک دعا چیزی را نصیبمان کردند که ما یک عمر در پی آن بودیم. ره توشه ی ما عشق شد.اکنون ما سفیر عشق شدیم و حیفمان آمد شما را از این توشه بی نصیب بگذاریم

در خانه کریم کفایت نمی کند.یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط......؟؟؟؟؟

ان شاا...با دعای خیرتان این گروه در مناطق سیستان و بلوچستان همچنان میهمان این سفره کریمانه باشد وبه برکت آن تمام دوستان را در آن سهیم کند.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۱:۱۷۱۷
ارديبهشت


از خواب پریدم . بعلههههه جناب مراد از پرت کردن در جا کفشی و برگشتش کیفور بودن و مکرر اندر مکرر در بینوا رو نواختن.


45 دقیقه مونده بود به اذون با باران آماده نماز شدیم و راهی حرم . اوایل خیابون بهجت بودیم که چند تا خانوم بلوچ به سمت ما اومدن . کلا من حافظه تصویریم در حد جلبک بلکه هم تک سلولی هست ولی از اون صحنه به بعد رو یادمه. دو سه تا خانوم با یه پیرزن. یکی از خانوما اومد گفت مادرم میخواد با شما بیاد حرم. گفتیم چشمممممم. و این بزرگوار با ما همراه شد. همراهی ایشون برام سراسر درس بود و ایشون استاد بنده شدن.

 اول گفتن شوهرم شیخ محمد ( شیخ یک لقب هس ) گفته: با کی میری حرم؟ تنها نری گم میشی . با خانوم ها حتما بری. بعد ادامه داد : من بدون اجازه شوهرم هیچ کاری نمیکنم .حتی خونه ی دخترم نمیرم. پدر مادر به گردن آدم حق دارند. شوهر به گردن ادم حق داره . من کلا مات و مبهوت این پیرزن بودم. چه مطیع؟!؟! چه شوهر داری؟!! الانا خانومای جوون همشون شاخ میشن برا همسراشون چه برسه به خانومی که نصف کاروان نوه نتیجه اش باشن.

 با همراه شدن بانو کلا دل از به نماز حرم رسیدن کندیم. سر چهار راه شهدا رفتیم حسینیه کرامت . کلا این مسجد و حسینیه حس خوبی بهم میده. یاد حضرت آقا می افتم .نه اینکه تو سخنرانی های قبل انقلابشون تو این حسینیه شرکت می کردممممم، واسه همون. سلامتیشون صلوات.

 راه افتادیم سمت حرم. تو راه محکم دستمو گرفته بود اگر مطمئنش نمیکردم از واستادنم دستمو رها نمیکرد تا چادرمو درست کنم و مرتب . با خودم گفتم ببین سفیر ایشون الان تو رو حامی خودش میدونه. حواسش به اینه که تو این شلوغی گمت نکنه و گرنه خودشو از دست رفته میبینه . تو توی شلوغی دنیا دست خدا رو رها نکردی؟(البت بلا تشبیه ) اصلا حواست هست که تو آشفته بازار روز مرگی اگه خدا رو گم کنی بر فنا رفتی ؟ تو چند چندی با تکیه گاهت؟


رسیدیم حرم. منو باران رفتیم تو تریپ کش برندگی . من گفتم من حاج خانومو میبرم اون میگفت من میبرم. من واقعا دلم با بردن حاج خانوم بود و تعارف نمیکردم. منتهی اون ملاحظه منو میکرد و به شدت علاقه من به زیارت تکی فکر می کرد. رفتیم سمت ضریح . خیلی شلوغ بود . شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام بود . سعی کردم فقط هوای حاج خانومو داشته باشم اگه باران گممون کرد هم چه بهتر . گفتم : حاج خانوم بریم زیر زمین . گرد کردیم سمت دارالحجه . باران الحمدلله گممون کرده بود. یه ساعت شیریییین، وقت داشتیم تا رفتن. یه تسبیح دادم دست حاج خانومو نشستم به قرآن خوندن. بعد هم سرمو بردم نزدیک سرشون تا صدام برسه. خیلی صمیمی و با یه حس خوب سرشو چسبوند به سرم . زیارتو خوندم و یه جاهایی ترجمه دور همی کردمو ایشون مثل ابر بهار گریه می کردن. از حال معنوی ایشون سیم ما هم اتصالکی کرد. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و از اونجایی که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد یه امین الله و یه ترجمه دور همی رو هم با هم داشتیم و یه دعا و حرکت .

تو صحن انقلاب زیر ایون طلا باران رو پیدا کردیم. به شدت هوا سوز داشت. لپ های حاج خانوم با اینکه سبزه هستن سرخ شده بود. بهشون گفتم سرده حاج خانوم؟ جواب : نه اونقدری که آدم بمیره. با خودم گفتم سفیرببین اعتراض؟ عمرا . شکوه و شکایت؟ اصلا . حالا تو منتظری تقی به توقی بخوره و گل و گله گذاری یا حداقل منت و ... که خدایا دارم تحمل میکنما . این عکس هم برای اون شبی هس که عاشق استادم شدم. عزیزم گران ناز .تو عکس هم معلومه همچین خوب یخ بسته .


استاد عشق



پیچیدیم تو بهجت ،سوز سرما اومد پایین . از اون شب تا آخر اردو هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد اشک تو چشم هر دومون حلقه میزد که میخواد فراقی اتفاق بیافته . شب رفتیم قسمت آقایون . جشن شب میلاد بود. خیلی خوش گذشت .

 اول آقای حشمتی سخنرانی کردن و بعد آقا سید مولودی خوندن و همه جیغ و دست و هورای بلند و نوای دوباره دوباره دوباره و.... یهو دیدم مثل عروسیا شکلات رو سر ملت سرازیر شد . یاد شیرجه های بچگیمون تو عروسی ها افتادم . و یه شیرینی توپ . سولی ،که خامه هاش مزه موز میداد . خیلی کم پیش میاد مزه ها برام خاص باشن ولی بعد شیر کنجد پیاده روی اربعین این یکی واقعا به مذاقم موندگار شد.


قسمت خیلییییی با نمک جشن. تیاتر پسرا بود یعنی ته خنده بودنا. کلا که مجلس بی ریا بود .مخاطب تو  حلق بازیگر . طراحی دکور همونجا. کارگردانی همونجا. اصلا نمایش نامه نویسی که نه نمایش نامه گویی هم همونجا . من یکی که صدا بهم نمیرسید ولی از ظاهرشون غش کردم. مادر داماد با اون چادر گرفتنش گفتم الان گردنش میشکنه. یه آدم با دو من ریش و سیبیل و یه چادر بر سر شده مادر داماد. یعنی طراحان گریم دنیا سر به بیابون نذاشتن جای تعجب بود. مادر عروس خیلی تو رفت و امد بود . پدر عروس که من واقعا نگرانش بودم زخم بستر بگیره ، اگر تو بگی تو کل نمایش خودشو دوبار یه نیم خیزی کرد . از همه شیکانس تر و مجلسی تر داماد بود خیلی ترگل ورگل مثل دامادا عروس هم که به مدد خواهراش ای همچین بد نشده بود. به هر حال همین که یوخده از پسریت دراومده بود خودش جای تشویق گروه گریم داشت.


تیاتر


از همه فعال تر خادم حسینیه بود. مدام پشت صندلی ها دیالوگ میگفت . مدام دکور رو مناسب میکرد و خودش از همه بیشتر از ته دل حض میبرد و می خندید . خدا حفظشون کنه. هم خودشون هم خانوادشون خیلی پایه بودن. خیلی هم اهل دل و صاف و ساده  و صمیمی. هر کدوممون حتی اگه شده کله سحر میخواستیم بریم. میومدن خداحافظی . و نگران که بهمون بد نگذره. شده بودن یه پا هم گروهی .

 خلاصه عروس میخواست درس بخونه و به قول مادرش رئیس سازمان ملل بشه و مهریه هم با بخشش به خاطر گل روی داماد و باباش رسید به هزار و اندی سکه  و به میمنت و مبارکی  رفتن سر خونه زندگیشون. خیلی خندیدیدم دستشون ندرده از خیلی ازکارهای کمدی شبکه فخیم ملی هم بانمک تر بود هم کم خرج تر هم دل نشین تر. اصلا کمدین ها باید بیان بعد لنگ انداختن جلو پسرا یه دور شاگردی هم بکنن.

واقعا شب خوبی بود اولش گران ناز بعدش جشن بعد هم سولی  بعد هم نمایش روده برنده بعد هم نداشتن حلقه بعد هم کمی گزارش کار. این دفعه رفتم عقب ترا خوابیدم. تا بادِ باز گذاشتن در کمتر بهم برسه. صبح پاشدم دیدم دور و برم همه خالی شده. من موندم وسط اسکان. خیلی باحال بودن. صبح که بلند میشدن همه موهاشونو شونه میکردن دوباره شروع به بافتن میکردن از کوچیک تا بزرگ. هر روز از نو میبافتن ولی میبافتن حتما.

امروز روز بازار بود. روز باب میل خانوم هااااااااا. القصه راهی بازار مرکزی سر 4 راه شهدا شدیم. پسرا رو قبل 4 راه شهدا دیدیم با تیشرت های عکس آقا و شهدا بر تن . اوهوک چه زود و توپ خریدو شروع کردن. رفتیم تو بازار مرکزی و ملت ریختن سمت خرید. من اصلااااااااا حوصله تو بازار الکی چرخیدنو ندارم. غیر کفش تو خرید گیر دیگه ای ندارم. ما رو هم نهیب زدن که اهالی رو همراهی کنین. خو آخه منی که اهل چونه زدن نیستم برو تو پروپای جمع خانوادگیشون چیکار ؟ باران میخواست روسری و کفش و ...... بخره . ما رو هم دنبال خودش میکشوند. نشستم وسط بازار و تو دنیای مجازی غرق، باران و رفیق دیگم رو به حال خودشون رها کردم.ولی تهش کار خودمو کردم و رفتیم پاساژ مورد علاقه من.که اکثر مواقعی که میام مشهد یه سر میرم اونجا و چند تا از دوستا و خانوادمو هم به راه خلاف کشوندمو مشتری اونجا کردم. رفتیم پاساژ فیروزه.یه چند تا هدیه برا بچه های کادرو یه آرم گروهو چند تا برچسب خریدیم. برگشتیم بازار مرکزی که اهالی رو کم کمک بکشیم از مغازه ها بیرون و ببریم. 

 یهو دیدم یه بچه ای انقدر گریه و تقلا میکنه که میخواد از بغل مادرش خودشو بندازه.فی الفورا اومدیم سمت اسکان. تاکسی گرفتیم و در تمام مدت امیر حسین به شدت گریه میکرد. آبمیوه، شکلات هیچی هیچی قبول نمیکرد. رسیدیم اسکانو  به طرفه العینی شیر خورد و خوابید.مامانش گفت گوشش عفونت کرده درد میکنه .  یه  نیم ساعتی طول کشید تا بقیه رسیدن. ولی هرکی میومد مسترس بود . همه نگران و ناراحت ......


پ . ن


دعاى مستجاب

«أَنـَا الضّامِنُ لِمَنْ لَمْ یهْجِسْ فى قَلْبِهِ إِلاَّ الرِّضا أَنْ یدْعُوَ اللّهَ فَیسْتَجابُ لَهُ.»

کسى که در قلبش جز رضا و خشنودى خدا خطور نکند، چون خدا را بخواند، من ضامن اجابت دعاى او هستم.

امام حسن علیه السلام

کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 62 ، ح 11



سفیر عشق
۱۷:۲۹۱۱
ارديبهشت

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

 فیض عفوش ننهد بار گنه بردوشم

صبح چهارشنبه است. سینما هویزه. با خودم میگم آخه این همه بچه رو چطور تو سینما کنترل کنیم؟؟ وارد سالن اختصاصی شدیم. یه نگا میندازم پایین سالن، پسربچه های ردیف اول، تقریبا زاویه سرو بدنشون صدوهشتاد درجه است. یه لحظه فمنیسمم گل میکنه و با خودم میگم: خب یه بارم که شده آقایون با زودتر رفتنشون باعث شدن جای بهتر به خانوما برسه

با توضیحاتی از مسئول اردو آماده ی دیدن فیلم میشیم. پسرها هم همه پایه ان تا قبل از شروع فیلم فضای شادی ایجاد بشه. تا فیلم شروع بشه چند باری یه سری تبلیغات فیلما رو کاملا تکراری دیدیم. با شروع فیلم همون چندتا صدایی هم که میومد، قطع شد. شیار 143! ته سالن، ردیف آخر با دوتا دیگه از مسئولا نشستیم. یکی دوتا از بچه ها جابجا میشن و جای خودمو میدم به یکی و همونجا رو پله آخر میشینم. تجربه ی خوبیه. راحتتر از روی صندلی! اونطرف دم در رفت و آمده. نفهمیدم چه خبره

بعدا که اتفاقات رو متوجه شدم برای خودم خیلی جالب بود که اونجا نه تنها من که فکر میکنم تقریبا هیچ کسی متوجه موضوع گم شدن احمد و ناخوش احوالی زبیده نشد. سکوت بچه ها برام جالبه. بعد از فیلم برای ناهار راهی کوهسنگی هستیم. تو راه با بچه ها آخر واحد نشستیم. از بچه ها میپرسم: شماها واقعنی چیزی هم از فیلم فهمیدین؟؟ خیلی جدی همه شون میگن بللللللله! و بعد شروع میکنن به شعر خوندن. امیرمحمد هم بین بچهاست. خواهر زاده ی معصومه!! چشمای امیرمحمد دنیای مهربونیه. مجذوب خنده هاش نه، محوشم!


چند تا از خانم ها شروع می کنن با هم بلوچی حرف زدن. متوجه نمیشم. مامان مهیا به دادم میرسه و ترجمه می کنه. ظاهرا بحث هواشناسیه!!

میرسیم کوهسنگی. خبری از مسئولین نیست. سفیر عشق هم نگرانه. از اونجا که فکر کردم مسئولیت پذیریش گل کرده که دز نگرانیش زده بالا، شروع میکنم به نطق کردن. بیخیال بابا! چته تو؟ مگه چیه؟ حالا مسئولین میان بابا و ... از این دست حرفا! بین راه خواهر برادر مسئول همراهمون هستن. با تهدیدات مختلف مثه پرت کردن در استخر آب، تلافی خشم شب جلسه دیشب رو درمیارم. به قول سفیرعشق خشم شب زد در جلسه مسئولکی... به کوهسنگی زدن گردن خواهری!! (قافیه مسئول نمیخوره!! همون مسئولکی) صد البته تهدیداتم با لبخند همراهه ولی مطمئن نیستم خواهر مسئول درک کرده باشه که این فقط یه شوخیه!! فک کنم تو دلش میگه از این برمیاد اینکار!!

با بچها و نوجوونا حلقه تشکیل میدیم. مسئولین دیگه هم هستند. یکی از خواهرا صحبت می کنن. یه وقتایی منم دوازده سال بیشتر ندارم، مثه همون لحظه!! پس حوصله کم میارم و یواشکی با چن تا از پسرا در میریم و میریم جدا قدم میزنیم. باسط، سجاد و بقیه. شروع میکنم از گرایش فوتبالی شون پرسیدن و بحث سرخ آبی راه انداختن. همه شون پرسپولیسی اند. از من میپرسن و من میگم طرفدار تیم ملی ام. حقیقت اینه که یادم نمیاد تا حالا یه بازی رو نود دقیقه کامل دیده باشم!! و بحث رو میبریم به این که اول و آخر سرخ و آبی هم متحدن و ما هم باید ...

وقت نمازه. به خواهرای اهل تسنن میگم: "وضوخونه اینوره. پاشویه هم داره". به هم نگاه می کنند. اولش با تعجب و بعد لبخند میزنن. حالا دیگه خیلی راحتتر برخورد می کنن. برخوردهامونو واقعا خواهرانه می بینند. تا مسئولین بیان و ناهار، چند تا از دخترا درخواست میدن بهشون سرود یاد بدم. هییییییییچی به ذهنم نمیرسه. بجز همون سرود بچگی هام: گل همه رنگش خوبه بچه زرنگش خوبه... خالی الذهن خالی الذهن!!! آهان یه آهنگ هست از آقای زمانی، مکر شیطان، بند آخرشو براشون میزارم و شروع میکنن به تمرین. خدیجه واقعا مشتاقه به یادگیری. ناهار رو با بقیه خواهرا میخوریم و بلافاصله میرم ادامه تمرین! مسلمانان مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید/ در این بتخانه ابراهیم باشید و...  همیشه این ترانه شور خاصی داره برام و شاید بهتره بگم انرژی بخشه!

کم کم آماده ی فتح قله میشیم. اما قبلش چن تا عکس دسته جمعی! با زینت و سامیه و چن نفر دیگه میریم بالا. چند دقیقه ای زیارت مزار شهدای گمنام و بچها یادگاری شونو مینویسن و باز چند تا عکس یادگاری! با زینت و سامیه و رقیه میایم پایین. جلوتر یه مامور نیروی انتظامی ایستاده. زینت خیلی سریع میگه ببین من با خودم مواد دارم!! برای لحظاتی من لال شدم. یهو همه میزنن زیر خنده!! سربه سرم گذاشتن مثلا. از ترانه مکر شیطان که بچه ها میخوندن خوششون اومده و به عنوان یادگاری از من، ترانه رو بلوتوث میکنن!! پایین یه گعده با خواهرای اهل تسنن و یه بحث کوتاه راجع به حجاب داریم. کم کم آماده ی برگشت میشیم. جلو پارک یه نگاه به اطراف میندازم. آقایون عقبترن. با شیطنت رو به خانوما میگم: بفرمایین تاب و سرسره آماده است! از دست میدین هاااااا! دیگه گیرتون نمیاد! و برمی گردم و می بینم چند نفری قبل از این فرمان ... به به چه صحنه ای ! شبیه مهد کودک بزرگسالان شده اینجا. آماده برگشتن شدیم. تا اتوبوس واحد چند دقیقه ای طول میکشه و با چند بار برگشتن و رفتن ما ده دقیقه ای طول میکشه تا برسیم. نرسیده به اتوبوس، دست کوچولویی رو حس می کنم که دستمو میگیره. نگاه میکنم. امیرمحمدمه!

در برگشت دوباره با بچه ها ته واحدیم. تا رسیدن به اسکان مداااااام شعر میخونن. انگار کوکشون کردن. بعدازظهر برنامه ی خاصی نیست. آزادیه، حرم یا حسینیه.

شب جشن میلاد آقا امام حسن عسگریه. همه میریم طبقه ی دوم. سخنرانی آقای حشمتی و مولودی خونی. حسابی خوش میگذره. وسط جشن میرم بالا ببینم یه وقت کار خاصی نباشه. فهمیدم باید در مورد وظیفه ات بپرسی وگرنه کارت رو یکی دیگه انجام میده و اصلا متوجه نمیشی!! طبقه ی سوم مریم، دخترعمه ی زبیده، در حال گریم یه دخترخانم چادر به سره برای اجرای نمایش!! میرم جلو و بعد از چند دقیقه، مثلا یه چشمه از طالبانیسمم رو رو می کنم. میگم: "مگه قرار نیست نمایش تو جمع مختلط باشه؟ پس چرا چهره آرایی؟! ینی قراره دخترا و پسرا باهم نمایش اجرا کنن؟!!" مریم برمیگرده، با لبخند نگام میکنه و میگه: "این داداشمه!!". یه داداش چادری!! نمیدونم چطور خودمو به چادرم میرسونم!!! نمایش جالبه. به قول سفیر عشق از تولید به مصرف! موضوعش خواستگاری که دیگه جالبترشم میکنه. پدرومادرعروس واقعا رفته تو نقششون. جالبترین بخشش خادم حسینیه است که پشت مبلا دیالوگا رو به بچه ها میگه!!

جشن با همه ی شیرینی اش تموم میشه و میریم بالا برای استراحت. باید راجع به امروز مطالبی رو بنویسیم و تحویل مسئول بدیم. یه پتو برا چهار نفر گذاشتم کنار و میرم انباری و مشغول نوشتن. وقتی برمی گردم خبری از پتو نیست! نگاه میکنم یکی از مسئولین و کوچولوشون سه تا پتو دارن. با شوخی میگم این یکی پتوی ما نیست؟ میگن: "عههههه مال شماست؟! معصومه گفت بیا این پتو هم برا شما" و من ..... من دیگه حرفی ندارم!!

پ.ن: نشسته ام بنویسم که سفره داری تو / همیشه بیشتر از حد انتظاری تو

به دست با کرمت می دهی کریمانه / به سائلان حسینت هر آنچه داری تو

۰۱:۰۷۰۱
ارديبهشت

 

همراهى با مردم

«صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحِبُّ أَنْ یصاحِبُوکَ.»

چنان با مردم مصاحبت داشته باش که خود دوست دارى به همان گونه با تو مصاحبت کنند. امام حسن علیه السلام

 نزهة الناظر و تنبیه الخاطر ص 79


با چه بدو بدویی بندگان خدارو آوردم . نامردا فقط دو دقیقه تاخیر داشتیم . حداقل زنگ میزدین که ما از همونجا

ماشین میگرفتیم. ( البته زنگ زده بودنا.ما همش در دسترس نبودیم ) دو تا ماشین گرفتیم 10 نفره ریختیم توش. خدا خیر بده مامان مسئول خواهران حداقل برامون واستاده بودند. "بی بو بی بو" راهی سینما هویزه شدیم. اولین تجربه ام از هویزه معراجی ها بود. سالن کوچیک سانس اختصاصی پر بود از زن و مرد و بچه . داشتم فکر می کردم این همه بچه تو یه سالن ، تاریک ، یعنی تا آخر فیلم می مونن؟؟؟؟؟؟؟؟ خب موتوشکرم که حداقل فیلم رو شروع نکرده بودن .خلاصه جابه جا شدن. منم رفتم ته سینما و رو پله نشستم

آقای برادر شروع کردن به صحبت کردن و در همین حین سینما تاریک شد و فیلم شروع . اگه شما از فیلم اون روز چیزی فهمیدین منم فهمیدم. از بس رفتم بیرون و اومدم داخل.




اول که رفتم به زنگ زدن به فرهنگسرا:

_ آقا ببخشید وقت میخواستم برا یه کاروان برای فردا

_ وقت نداریم.

_ آقا اینا یه کاروانن از روستاهای جنوب سیستان . معلوم هم نیست کی گذرشون بیافته این طرفا.

_ باشه فردا 12 تا یک. فقط رنج سنی بالای 15 سال

اوه چه کنیم این همه بچه قد و نیم قد رو .... اوووووم عیبی نداره فرهنگ سرای زیارت تو پارکه بچه ها رو تو وسایل بازی نگه میداریم

_ باشه میرسیم خدمتتون ان شاا...

_ فقط یه چیزی سن بالاهاتون خسته نشن ها. نمایشگاه معنا گراست و باید نیم ساعتی واستاده باشن.

اوه بیخیال . حوصلشون سر میره. نمیدونم چرا تا اسم معنا گرا میاد یاد فیلمای بی سر و ته شبکه 4 می افتم

خب اینکه نشد.




زنگ زدم دار الولایه .

_ آقا سلام . میخواستیم از برنامه های کاروانیتون استفاده کنیم.

_ امروز و فردا وقت نداریم.

و باز قرائت همون روضه های قبلی .

_ چند دقیقه دیگه زنگ بزنین.

باز هر دفعه هعم که زنگ میزنی معلوم نیست کی گوشی رو برداشته کلی توضیح میدی.

_ امروز که .....مولودی و سخنرانی هم داریم  ولی خب تکمیله.

 و باز چرب تر کردن روضه ها.

شما فردا ساعت 9ونیم بیاین برا حرم شناسی. با دوستم که صحبت میکردم که قبلا این مسیرها رو برای اردو رفته بود منتهی هماهنگ نشده بود. میگه آخه حرم شناسی هم شد برنامه ؟ اونا که گفتن سخنرانی موضوعی هم می تونین بگین. عوضش کن.

_ آقا ببخشید ما برنامه سخنرانی با محتوی وحدت میخواستیم .

_ محتوی؟ شما که تنها نیستین . کاروان های دیگه هم هست. نمیشه.

_ گردن ما از مو باریک تر . باشه شما عوض کن هر چی شما افاضات فرمودی.

_ آقا تبرکی هم میدین؟

_ بله. برای افراد حاضر میدیم دست مسئول کاروان.

خب الحمدلله این هماهنگ شد فردا ساعت 3 و نیم . هیچی هیچی نباشه برنامشون به گرفتن تبرکی ها می اررررزه.




تو این رفت و آمد ها و تماس ها بودم که یه عالم اتفاق افتاد. اولش حال نا مساعد مسئول خواهرانمون و در نهایت غیب شدنش بود. یه بار هم دیدم چند تا از خانوما اومدن بیرون و گران ناز هم همراهشون با چشم گریون اومد بیرون.

_ چی شده حاج خانوم؟ چرا بیرونین؟ فیلم که هنوز تموم نشده.

_ پسرم. پسرم احمد گم شده. 15 سالشه

با خودم گفتم به حاج خانوم نمی اومد که پسر 15 ساله داشته باشه.بعداها فهمیدم کلا بچه و نوه و نتیجه و... میشه بچشون.

یه چی هم جالبت تر .از اهالی میپرسیدم چند تا بچه دارین میگفتن 4 تا.(با خودم میگفتم اوه چه کم جمعیت)ادامه میداد 4 بچه 3 دختر . ههههههههه

_ گم نمیشه حاج خانوم.  ان شاا... پیدا میشه

_ تو این شهر به این بزرگی ...... از کجا ؟

_ نگران نباش حاج خانوم. امام رضا علیه السلام خودشون کمک می کنن.

تو دلم آشوب بود که الآن مامور سینما نیاد و یه برخورد بد بکنه. که اومدو همو رو داخل سالن کرد.




زنگ زدم کبوترانه. کبوترانه ضلع غربی صحن جامع هست که  برا بچه ها برنامه داره. کاروانی یا تکی بچه ها رو تحویل میگیرن شعر و داستان و بازی . بزرگترها هم به زیارتشون میرسند.

اینجا هم مثل همه جاها چونه سر وقت و.... نه اینکه ما دقیقه 90 کارامونو نمی کنیم ها. خوووووب میزاریم برسه تو وقت اضافه. فردا ساعت 3 کبوترانه. خب خوبه هم بزرگا اون موقع برنامه دارن هم کوچیکا.




یه چند تا از بچه ها حوصلشون سر رفته بود و بیرون سالن در حال ورجه وورجه کردن. دختر بچه ها هم مدام به بهانه سرویس در رفت و آمد . سرویساش ولی با کولاس بود واقعا. فیلم تموم شد. اومدیم بیرون و منتظر اتوبوسها.

از مسئولا خبری نبود که نبود. حتما رفتن احمد رو پیدا کنند. احمد از یه گوشی زنگ زده بود خونه و گفته بود حرمه. خانم مسئولمون زنگ زد گفت ببین زبیده حالش بد شده بردیمش دکتر به کسی چیزی نگو تا نگران نشن.یاااااااا بسم الله.....

تو ماشین دیدم بین دخترای ته اتوبوس یکی هست که تا حالا ندیدمش . گفتم شاید از آشناهای مشهدشونه اومده پیششون. بهش گفتم شما جزو کاروانین؟ بچه ها گفتن خواهرِ آقای برادره . یه لحظه از فکرم خندم گرفت. این بندگان خدا! آشنا! مشهد؟؟؟؟ رفتیم داخل پارک کوهسنگی. همه پراکنده شده بودن تقریبا و سیستم خانوادگی شده بود. آقای برادر زنگ زدن که حلقه ها رو داشته باشین تا ما میایم . سریع انتقال به بچه ها و تشکیل حلقه ها با هزار بدبختی. خیلی هم خجالت میکشیدم برم از پیش آقاهاشون بیارمشون... میدوستم همه ی بچه های حلقمو که سریع جمع شدن. دو سه تاشون بچه داشتن. شب قبل گفته بودم شماها بیشتر توجه کنین به فیلم . اونم قسمت پایانی شیار143 و همزاد پنداری . بهشون گفتم چطور بود فیلم گفتن : دلمون به درد اومد. با هم درمورد لزوم دفاع از کشور و جنگ دیروز جنگ امرز و ماهواره و.... صحبت کردیم. مشارکتشون از دیشب بیشتر شده بود. داشت میرفت که یخشون کم کم باز بشه.


حلقه کوهسنگی


الحمدلله اذون شد .همه وضو و نماز حالا چیکار کنیم؟ چرا اینا پس نمیان؟ کم کم سر و کلشون پیدا شد و نفس راحت کشیدم. آخیششششششش مسئول نبودن چه کیفی داره

پایین مسجد کوهسنگی همه گوله گوله نشسته بودن و تریپ حموم آفتاب بود. کم کم خبر آمد خبری در راه استتتتتتت و نهارررررررر. البته حین نهار بود که تیم خواهران کانهو سوسکی که با دمپایی زده باشی و له شده باشه و بکشی رو دیوار پخش بشه مورد عنایت اشداء الی الکفار قرار گرفت ...... اون روز من یه چی یاد گرفتم . اینکه زشته جلو بقیه از مسئول سوال بپرسی ولی زشته  نیست جلو بقیه  نیروتو پودر کنی ....این بود درس اون روز ما.

بعد نهار کم کم حرکت کردیم به سمت مزار شهدای بالای کوه . بین رسیدیم به وسایل بازی داشتیم خواهش میکردیم بچه ها ادامه مسیر بدیم دیر شده. برگشتنی ان شاا... میایم که دیدم ما شاا... یکی مادرا رو جمع کنه . بسی خندیدیم .... آبشار خاموش بود و دریاچه رو اولین بار بود خالی میدیدم . واستادیم هممون خودمونو تو عکس جا دادیم و یه عکس دسته جمعی گرفتیم . با دو تا حاج خانوم بزرگ روستا هم عکس گرفتم. یکی گران ناز بود که حالا میرسیم به ارادتم به ایشون .....




هن هن کنان رفتم تا بالا . از اون بالا پی گنبد زرد حضرت گشتم ولی مثل همیشه که تو شلوغی شهر خوبی ها رو پیدا نمی کنم ندیدمش. فقط مناره های صحن جامع پیدا بود با زبیده و بقیه کنار مزار شهیدی نشستیم. گفتم بیا اینم خودکار هر چی آرزو داری بنویس. خوشحال بودم رو پا می بینمش .ظهر که یهو گفتن که بردنش بیمارستان مُسترسیدم . خودکارو دادم بهش یهو زد زیر گرریه و گفت من جز ظهور حضرت چیزی نمی خوام و خودکارو پس زد... میدونستم بچه باحاله هر دم هم مسجل تر میشد ما ت و مبهوت موندم که یه دختر 17 ساله روستایی تمام دنیا و آرزوهاش جمع شده تو ظهور حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف.!!!! البته اون عمیقا درک میکنه انتظار رو اون داره لمس میکنه خیلی چیزهای غریبونه رو .... ماها که زندگیمونو میکنیمو یه عجل فرجهم جهت خالی نبودن عریضه میزنیم تنگ دعاها که شیک تر بشه . خودکار رو گرفتم . تمام طول روز داشتم به بی کفایتیم فکر می کردم . به استیصالم . به اینکه من پس به چه دردی میخورم و امشب تو حلقه با اون نگاه های منتظر چیکار کنم. خودکار رو به دست گرفتمو نوشتم  و از خودشون کمک خواستم برا سربازی

شهدای گم نام کوه سنگی


حرف های خواهرم دلگرمم کرد حتما کار سختی هست و استناد کردن به  یه چی تو مایه های پی نوشت این مطلب . ... ولی دلم همچنان نا آروم بود و غمگین .

کم کمَک هوا سرد تر شد و تموم پارک تقریبا سایه شده بود . جمع کردیم و سوار اتوبوس ها شدیم باز امار یکی دو تا رو کم داشت . امار البته نه . همون سر شماری ذهنی خود اهالی . البت برام چیز طبیعی شده بود این گم شدن پیدا شدن ها

رفتیم حسینیه و گفتن تا ساعت 8 در اختیار خودین. هر کی میخواد بره حرم ... رفتم تو انبار رو برای 45 دقیقه بی هوش شدم یهو با صدای تَتَتَتَرق تَرق از خواب پریدم.....


پ . ن :

 رئیس عقیدتی سیاسی گروهان ژاندارمری زابل

در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته‌‌اید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌‌ی کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان‌‌اللّه‌‌علیه)، مرتب از من می‌‌پرسیدند که بعد از اتمام دوره ریاست جمهوری، میخواهید چه کار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر میکردم که بعد از اتمام دورۀ ریاست جمهوری، به گوشهایی بروم و کار فرهنگی بکنم.

 

وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دوره ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم -حتی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود- من دست زن و بچه‌‌ام را میگیرم و می‌‌روم! واللَّه این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا می‌‌شد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می‌‌شدم!

 

به نظر من، بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.                                        مقام معظم رهبری حفظه

سفیر عشق