به طعم کریمانه

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

به طعم کریمانه

میل به خدمت و تحمل سختی های آن را هر چه می توانید در جان خود گسترش دهید
امام خامنه ای
به نام او که الفبای عشق را یادمان داد تا اگر ادعای عاشقی کردیم نگویند گزافه است
پرهایمان پر از خیال بود و دلهایمان پر از آشوب، هرکدام در گوشه ای مشغول دلواپسی های خود بودیم و نمی دانستیم که مقیاس های زمینی و آسمونی، زمین تا آسمان فرق دارند.
تا اینکه لطف کریمانه امام حسن علیه السلام ما را دور هم جمع کرد.

*******************************
نشسته ام بنویسم گدا، گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه سفره آقا، بروبیا، آقا

*******************************

آری همگی دور سفره امام کریم جمع شدیم تا به خیال خودمون به آنان که در محاسباتمان محروم بودند یاری برسانیم اما زهی خیال باطل ! پیش از آنکه دستی را به محبت بفشاریم دست نوازش را بر سر خویش احساس کردیم و پیش از آنکه بذری بکاریم جوانه های عشق در دلمان رویید پیش از آنکه کلمه ای بیاموزیم درس زندگی آموختیم.
آنان با یک نگاه و یک دعا چیزی را نصیبمان کردند که ما یک عمر در پی آن بودیم. ره توشه ی ما عشق شد.اکنون ما سفیر عشق شدیم و حیفمان آمد شما را از این توشه بی نصیب بگذاریم

در خانه کریم کفایت نمی کند.یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط......؟؟؟؟؟

ان شاا...با دعای خیرتان این گروه در مناطق سیستان و بلوچستان همچنان میهمان این سفره کریمانه باشد وبه برکت آن تمام دوستان را در آن سهیم کند.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۷:۵۲۱۹
فروردين

شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد

زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

قراره کاروان شش صبح مشهد باشه. صبح زود بعد از نماز راه میفتیم. سفیر عشق نگرانه و من کلا یادم رفته که کم خوابی داشتم! هر طور که شده خودمونو به حسینیه محل اسکان می رسونیم. در طول راه فقط به این فکر میکنم، بچها اومدن یا نه؟

حسینیه سوت و کور وتنهاست. جون میده برا من که عاشق قدم زدنم. تازه دارم فکر میکنم که لحظاتی دیگه خادم چه کسایی هستیم؟ فرصت خوبیه. قدم میزنم و بیشتر از دیروز فکر می کنم. یه ساعتی میگذره و خبری از کاروان نیست. این سفر همه جانبه است. بعد از خودسازی باید برای ساعاتی هم که شده مفهوم انتظار رو درک کنیم.

 بگذریم بیدار بیداریم و شش دنگ حواسمون به در، اما وقتی متوجه اومدن اهالی میشیم که دیگه رسیدن طبقه ی سوم! آشناتر از اونن که بخوام باهاشون آشنا بشم. لباس های رنگی از زیر چادرهاشون به چشم میاد. دلم میخاد هر چه زودتر حجاب ناشناختن ها کنار بره و خیلی با هم صمیمی باشیم. در این بین دختری زبیده صداش میزنن، بیشتر از بقیه به چشم میاد. طوری اهالی رو راهنمایی میکنه که انگار سالهاست مسئولیت اردوهای مختلف رو داشته. کاملا پیداست که میشه در مسئولیت ها روش حساب کرد. سلامی و احوالپرسی صمیمی داریم. و در همین حین  خیلی ساده و صمیمی با مسئول خواهران آشنا میشیم.

ساعت از ده گذشته. سفره ی صبحانه رو پهن میکینم. چند تا از بچه ها برای کمک میان آشپزخونه. به بچه ها میگم هنوز صبحونه نرسیده و فقط نون به طبقه ی سوم رسیده. فعلا شما اسماتون رو به من بگین، آشنا بشیم تا بعد سفره رو پهن کنیم. خدیجه، سکینه، گوهر و معصوووووومه. معصومه خودش رو معرفی میکنه و مقداری نون برمیداره و خیلی سریع  بی توجه میره به سمت سفره. میگم عزیزم تا صبحونه نیاد نون رو نمیبریم. طبق تجربه ی اردویی که داشتم، وقتی سفره ساعت ده پهن میشه، کافیه فقط چند دقیقه نون زودتر از صبحونه بره تو سفره. طبیعیه که اثری ازش نمی مونه!! و اصل صبحونه بجا می مونه. اما بنظر معصومه اصلا صدامو نمیشنوه!! جو خدامت بدجوری گرفتم. صدامو خیلی بلند نمی کنم. خواهش می کنم ازش. صداش میزنم ولی دیگه معصومه داره نون رو تو سفره پخش میکنه. این اولین تجربه ی آشنایی با معصومه رو جدی نگرفتم.

مسئول خواهران با مادرشون تشریف آوردن. مادرشون به بنده میگن ببین مهمترین مسئله برای اهالی چایی هست. و خیلی سریع دست به کار تهیه چایی میشن. بعدها فهمیدم اهالی در طول راه چایی نخوردن. تازه حکمت خودسازی رو فهمیدم. درسی از امام رئوف! زائر امام رضا  بیست و هشت ساعته چایی نخورده. خادم باید از دل زائر باخبر باشه و بالاخره از صدقه سر زائران چایی به ما هم میرسه.

نماز رو به جماعت در طبقه ی دوم حسینیه میخونیم . بعد از نماز یه مراسم افتتاحیه ی کوتاه و البته دورهمی!! قراره قبل از ناهار بریم حرم!! این رو مسئول محترم اردو میفرمایند. هنوز مونده تا آشنا بشم با الفبای اردوی جهادی. پس تو دلم گله مند میشم از این که مسئول اردو به فکر استراحت اهالی نیست. آخه اینا تازه از راه رسیدن بعد از بیست و هشششششت ساعت طی مسیر. خود اهالی نه تنها اعتراضی ندارن، خوشحال هم میشن! و در مسیر حرم اهالی رو بدون کوچکترین خستگی می بینیم! حتما اورانیوم غنی شده مصرف کردن! اینقدر شارژند که در مسیر، چراغ قرمز رو بی هیچ توجهی رد می کنن و صدا زدن های بنده فایده ای نداره! در این بین مسئول محترم اردو هم در بین متخلفین دیده میشن!!

به حرم میرسیم، اینقدر شوق داریم که متوجه نشدم از بخش مخصوص ورود معلولینوارد شدیم. یکی از خدام بهم میگن شما گروهتون رو از اینجا آوردین یه ویلچیر بیاد چیکا کنه و من که هنوز متوجه نشدم میگم خب میره از اونطرف میاد!!! و البته اگه سفیر عشق بعدها بهم نگفته بود که ما از ورودی مخصوص معلولین وارد شدیم، همچنان سرخوش در اشتباه می موندم!

حرم رو با یه مداحی دلچسب وارد می شیم. یادم نمیاد قبل از این اینطور وارد حرم شده باشم. با زائرایی از راه دور. با یه مداحی گرم. حال خوشی دارم و دلیلی جز حضور در جمع این زوار نداره. تو خودم بودم. سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بلند کردم. خدیجه بود یا سکینه؟ یادم نیست! اینقدر یادمه که نگاهی توی چهره ام دنبال جواب سوالی می گشت. با خودم گفتم شاید بچه است و مفهوم اشکام رو نمیفهمه، پس جوابم فقط لبخند بود. هنوز کاملا آشنا نبودیم. اشک و لبخند میتونه شروع خیلی خوبی باشه. لبخند زد. حس کردم آروم شد.

زیارت کوتاهی بود ولی شیرین. با چن تا از بچه های اهل تسنن گشتی تو حرم زدیم. هنوز اونقدر صمیمی نشدن که از مذهبشون بگن. بعضی هاشون سفر اولی بودن. اهالی اینقدر صمیمی برخورد می کردن که وقتی تو صحن انقلاب قدم می زدیم، فراموش کردم که حتی لباس های ما شبیه نیست! اینجا فرهنگ استانی مختلف، لهجه و گویش متفاوت، پوشش ها و ... هییییچ چیز نمی تونست مانعی برای صمیمیت باشه. اینجا فقط و فقط حول یک محور می چرخید. امام رئوف! یکی زائر بود و یکی خادم! اما بعدها اونقدر صمیمی شدن که بارها با تماسی جویای احوال مون شدند. زمان به اتمام رسیده بود. به محل قرار گروه تو صحن انقلاب رفتیم. همهمه بود. همه میگفتن هاجر نیومده. مشخصاتشو پرسیدم. تقریبا قریب به اتفاق گفتن، لباس زرد داره. اطراف ضریح رو به دنبال شخصی با لباس بلوچی زرد گشتم. ناامید برگشتم. هاجر اومده بود. فقط نمیدونم چرا رنگ لباسش زرد نبود!! چند تا از خانم های مسن هم به ما پیوستن. تقریبا تکمیل شده بودیم. تا خواستیم برگردیم، همون خانم های مسن گفتن ما زیارت نکردیم. گفتم چطور؟ شما که از محل ضریح بیرون اومدید؟؟ گفتن ولی دستمون که به ضریح نرسید! برگشتن و گمون کنم اینبار زیارت کردند!

وقت نیست تا خلوتی در حرم داشته باشم. به امید دفعه ی بعد با اهالی رهسپار حسینیه می شم. بعد از ناهار با بچه ها مشغول نقاشی می شم. بهشون قول دادم نقاشی هاشونو به برد حسینیه می زنیم. مامان ها مشتاق تر از بچه ها ازم برگه می خوان! حتی شب فریده، مادر مراد کوچولو، ازم می پرسه چرا نقاشی من رو برد نیست؟ و ازم قول می گیره نقاشیش رو به برد بزنم.

توی راه بیشتر با بچه ها آشنا میشم. ناهار رو در طبقه ی دوم حسینیه هستیم. بقیه روز به آشنایی بیشتر با اهالی میگذره و برنامه ی خاصی نداریم. اهالی هم چندین ساعت توی راه بودن و احتیاج به استراحت و نظافت دارن. شب رو هر کدوم از ما حلقه ای تشکیل می دیم. من همیشه بچه ها رو ترجیح دادم. با بچه ها آشنا می شم. امیر محمد، عباس، امیرعباس، سجاد، عایشه، معصومه، مهدی و ... .

 

چقدر خوب گوش میدن. گپی هم با بزرگترها داشتیم. از فرهنگ شون، از لباس هاشون گفتیم. از نقش های روی لباس ها و اسمی که هر نقش داشت. همیشه آشنا شدن با فرهنگ ها و رسوم متفاوت برام جالب بود. اما این بار در جمعی بودم که تفاوتی بین مون حس نمی کردم. انگار داشتم با بخشی از فرهنگ خودم، فرهنگ ایران آشنا می شدم. حالا دیگه اینقدررررر صمیمی شدیم که به سختی می تونم برای آوردن سفره، از جمع جدا شم. همون شب اول جلسه ی توجیهی برنامه های اردو رو داریم. مسئول اردو می فرمایند: "این اردو به نام کریم اهل بیت آقا امام حسن مجتبی است."! یا کریم اهل بیت! یادم میاد از قدم زدن هام. از روضه ی کوچه. تمام افکار و خواسته هام در یکی دو هفته ی پیش برام ریکاوری میشه. لحظاتی تو این دنیا نیستم. تازه دارم متوجه میشم، حضورم بی دلیل نیست!

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است                         این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

بعد از شام، متوجه می شم بادکنک ها یکی یکی دارن کم میشن! الان فکر میکنم بادکنک ها خیلی هم خوشبختند که به دست بچه ها میفتند. کی بهتر ازاین بچه ها؟ شام رو طبقه ی سوم خوردیم و برای استراحت می ریم طبقه ی چهارم. قبل از خواب متوجه می شم چند تا از بچه ها وسط حسینیه ایستادن و مانع استراحت بزرگترها شدن. میرم جلو. معصومه دستاشو به کمرش زده و زل زده به سقف. بقیه بچه ها هم دورش جمع شدن و زل زدن به معصومه! می پرسم معصومه! داری چیکار میکنیم؟ با حفظ حالتش جواب میده: "حواسم به بادکنکمه که کسی برنداره!!" نمی دونم بخندم یا...شکلک های یاهو

******************************************************************************

در جود و عطا دستِ خدا هست حسن

دستِ همه را وقتِ کرم بست حسن

نومید نگردد کسی از درگهِ او

زیرا که کریم ِ اهلبیت است حسن

 

 

باران ...