به طعم کریمانه

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

به طعم کریمانه

میل به خدمت و تحمل سختی های آن را هر چه می توانید در جان خود گسترش دهید
امام خامنه ای
به نام او که الفبای عشق را یادمان داد تا اگر ادعای عاشقی کردیم نگویند گزافه است
پرهایمان پر از خیال بود و دلهایمان پر از آشوب، هرکدام در گوشه ای مشغول دلواپسی های خود بودیم و نمی دانستیم که مقیاس های زمینی و آسمونی، زمین تا آسمان فرق دارند.
تا اینکه لطف کریمانه امام حسن علیه السلام ما را دور هم جمع کرد.

*******************************
نشسته ام بنویسم گدا، گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه سفره آقا، بروبیا، آقا

*******************************

آری همگی دور سفره امام کریم جمع شدیم تا به خیال خودمون به آنان که در محاسباتمان محروم بودند یاری برسانیم اما زهی خیال باطل ! پیش از آنکه دستی را به محبت بفشاریم دست نوازش را بر سر خویش احساس کردیم و پیش از آنکه بذری بکاریم جوانه های عشق در دلمان رویید پیش از آنکه کلمه ای بیاموزیم درس زندگی آموختیم.
آنان با یک نگاه و یک دعا چیزی را نصیبمان کردند که ما یک عمر در پی آن بودیم. ره توشه ی ما عشق شد.اکنون ما سفیر عشق شدیم و حیفمان آمد شما را از این توشه بی نصیب بگذاریم

در خانه کریم کفایت نمی کند.یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط......؟؟؟؟؟

ان شاا...با دعای خیرتان این گروه در مناطق سیستان و بلوچستان همچنان میهمان این سفره کریمانه باشد وبه برکت آن تمام دوستان را در آن سهیم کند.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۱:۰۴۱۶
اسفند

یه عالمه خانم و آقا با لباس محلی و شمائل بلوچی....ما هم که در معیت اونا

پخش شدیم تو گروه ولی من کلا عقب گروه رو دوست دارم. ویوی خوبی داره و همه امورات دستت میاد. آخر کاروان حرکت می کردم و جامونده ها رو به تعجیل دعوت.توی راه چند جا واستادیم که این کاروان کش اومدمون بهم برسه. مهمونامون خاص بودن و همه از یه گیت جدایی وارد حرم شدیم. کلا ما خاصیم.

7بهمن .ساعت 14. اینجا حرم رضوی . بست شیخ طوسی .ما و یه کاروان زائر نخسته از راه . روبروی گنبد . توی حرم امن مولا .غرق صحبت با نگاهیم.

امام رئوفم یعنی با چه زبونی از شما تشکر کنم که بین این آدمای خوبتون رام دادین؟ الهی قربونتون برم....

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین

 به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار 

که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمدهایم

اینو یه بار که حال خوشی داشتم با مولا ، حافظ بهم هدیه داد

دستت درد نکنه حافظ ...شادی روحش صلوات

-       جا داره از همین تریبون از آقا سید تشکر کنم که دلا رو اون روز آماده کردن. البته که دلای اونا آماده بود بعد این همه انتظار واین همه راه. حالا وصال محبوب که آماده کردن نمخواد ولی اذن ورود من رو سیاه رو گرفتن نشونشم اشک بود ....

-       زمان زیارت نیم ساعت

-       نیم ساعت؟ یعنی میشه؟ بندگان خدا تا برن اون تو وبرگردن فقط نیم ساعت شده...

-       طبق اصل همیشگی ما ایرانی ها ما میگیم نیم ساعت ولی اونا عمرا کمتر از یه ساعت دیگه اینجا باشن...

اینو خانوم مسئول با لبخند گفتنو رفتن.

ضریح


با نمکش این بود که بعد از تلاش های مجدانه اعضا برای بیرون آوردن خانوما و سر جمع شدنشون تازه دو تا اومدن که دست ما نرسیده تا دستمون نرسه نمیایم اسکان. حالا ما یه لنگ پا همه معطل که اینا برن بچسبن و بیان. ببین برا یکی که یه چی اعتقادش شده وقتی تو اوج احساساتش هم هس استدلال آوردن نهابت خلیّته(خل بودن ). تمام.

البته من خودم به قول آیت الله طباطبائی این زیارات عوامانه رو دوست دارم. تا جایی که بقیه اذیت نشن هم میرم جلو ولی همیشه به اونایی که تلاش می کنن نزدیک تر برن غبطه میخورم.

جمع شدیم و برگشتیم . ولی می دونین چی برام جالب بود؟؟ اینکه اصلا یعنی اصلا ها یعنی اصلا اصلا ها خستگی تو چهره اینا دیده نمیشد.یه شور و شوق وصف ناشدنی. من خودم وقتی یه چندم اینا مسیری رو طی میکنم بعد رسیدن به مقصد میت میتم. یکی اونا یکی خانم مسئولمون که محشر بود. تمام مسیر یا بچه این یکی بغلش بود یا بچه اون یکی. من که خودم رو برا کمر درد معذور میدونستم نزدیکش که شدم گفت میدونی من چون خودم کمرم درد میکنه میفهممشون واسه این به مادرا کمک می کنم . تو دلم جواب دادم خب بشر تو هم که کل مسیر بچه بغلته تازه مدام تو کاروان در حال تکاپویی وداشتن عقب و جلوی کاروان.

تو برگشت هم من ته کاروان بودم.اون وسط مسطا حس خوبی ندارم. تو اردوها هم همیشه علاقه و پاتوقم  ته تهای اتوبوس بود.این بروبچ رو تو برگشت باید مدام از مغازه های سوپری بیرون میکشیدم . با یکی از این دخترکا و مامان بزرگش که از مغازه اومدیم بیرون چادر دخترمون افتاد.خم شدم چادرشو بهش دادم. آقای برادر برگشتن بهش گفتن نبیتم چادر زهراییت خاکی شده خانووووم بعد واسه اینکه خجالت نکشه سریع گفتن حواسش نبوده . آره! (جالب بود برام)

با اینکه مثلا اون ته مه های کاروان حواسم به در راه مانده ها بود. برگشتم دیدم خیل عظیمی رو دارن از پشت سر میارن. جا داره از انجام به نحو احسن وظیفم، تشکری از خودم داشته باشم.

نهار مرغ زدیم کلا این غذا فقط به مذاقشون خوش میومد . یه بار ما با کلی ذوق و اینا که قراره توپ ازشون تحویل  بگیریم چلو کباب دادیم ولی نصف کبابا کامل برگشت. من یکی که خیلی خورد تو ذوقم.

نهار


مثل نَن جونا نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم و بروبچ داشتن پذیرایی می کردن عمیق ناراحت بودم و کسل، خیلی هم نمیدونستم چرا. نشستیم به غذا خوردن. زبیده اومد همون اول خودشو راحت کنه گفت من عادت ندارم با قاشق غذا بخورم واذیتم ، راااااااحت نشست به غذا خوردن البته که همیشه حواسش به همه بود حتی حین غذا.

به خیال خودم اینا بعد طی این مسیر طولانی و حرم رفتنو ویه شیکم پر، الانه که همه چپه بشن ولی ما شاالله اینا اورانیوم غنی شده مصرف می کردن و دریغ از ذره ای آثار خواب.

باران پاشد بچه ها رو جمع کردو کاغذو مداد رنگی پخش کرد.مادرا تو کشیدن نقاشی از بچه ها  سر ذوق تر بودن  جالب بود عموم نقاشی ها تو مایه های گل هایی بود که طرحش رو تو حنا بندون میزدن رو دستا.

تو همین احوالات بودم و تو خنسه که خانم مسئول ندا دادند که جلسه کادر تو انباری قسمت آقایون برگزار میشه. جلسه به آرومی شروع و کم کم به طوفان تبدیل شد. طوفان خوبی بود منو بروبچ رو از بهت و حیرت درآورد و مضوع حلقه ها و نکات لازم گفته شد. کلیدی ترین جملشون این بود که در کار فرهنگی یه ثانیه معادل یه ساعته (این چنین بود که به علت همخوان نبودن زمان هامون پی بردم)

معصومه


نماز مغرب خونده شد و حلقه ها برگزار. حلقه من جوون تر ها بودن. مجرد ، متاهل ، تک فرزند . هر سه موضوع حلقه رو مطرح کردم و موضوع های دیگه، وکلی پروبال دادم ولی هیچ رفلکس و بازخوردی نیومد. کلی از خودم ناامید شدم. خدا واقعا ضرب فنیم کرد گفت سفیر اونی که باید یفقهوا قول کنه تو نیستی. اونی که گره باز میکنه یکی دیگست . من که خودمو خدای ارتباط گیری میدونستم خیلی توپ دماغم به خاک مالیده شد. عجب ضربه فنی شدی آبجی. همچین خوشکل توگوشی خوردی. اونجا بود که به توانایی آقای قرائتی احسنت گفتم که همه چیزو انقدر روان ارائه میدن که وقتی ما دبستانی هم بودیم حرفاشونو میفهمیدیم ولی از شأن مطلب هم پایین نمی آوردن.

نفر اول تو حلقه سکینه بود هنوز صورت آروم و لبخند آرامش بخشش یادمه. دوست داشتم بشینم مدتها نگاش کنم سکون و آرامش از وجنات سکینه میریخت(بچگکم بعد5سال ازدواج هنو نی نی نداشت.خیلی ناراحن این قضیه بود.براش دعا کنین)بعدیش سامیه بود، هر وقت بهش میگفتم سامیه یعنی چی ؟ با لهجه مخصوص خودش میگفت نمدونم و پشت بندش خنده شیرینشو میرفت.خنده ای ای که  بر ملا میکرد مادر طفل 3 ساله خودش کم سن و ساله. هنوز 17 سالش نشده بود. کاش اون صدایی که من میشنوم هم شما میشنیدین .و من هر دفعه بهش میگفتم معنی اسمتو در میارم. آخرش هم با پیامک بهش رشوندم . سامیه یعنی زن بلند مرتبه از القاب حضرت زینب سلام الله علیها. بعدیش روزه بود . گفتم اسمت چیه همشون با هم گفتن نماز روزه. بعدیش زینت جاری سامیه، برخلاف قیافه آروم همیشه متفکرش خیلی شر بود. بعدیش خواهر شوهرشون زیور و.....

بعد از اینکه اِن عنوان مطرح شدو پروبال داده شدو گرمای مطلوب حاصل نشد و اونا هم خوووب استیصال و از این شاخه به اون شاخه پریدنو در وجنات من دیدن ،حلقه جلسه اول به پایان رسید.

گوشه سالن یه میز بود رفتم کنار زیور پشت اون میز نشستم. اولین نفر رو یادم نیست ولی دومی زینت بود. بهش میگم مثلا اینجا مدرسه است بیا ثبت نام .با اینکه از خاله بازی متنفرم ولی گفتم بیایم نقش بازی کنیم شاید با تفکرات هم آشنا شدیم. به زینت گفتم انشا بنویس قبول نکرد. بهش گفتم " واتس یور نیم " و در کمال ناباوری جواب گرفتم " مای نیم ایز زینت " زینت تا سال دوم انسانی سامیه تا سال اول و خواهر شوهرشون تا سوم دبیرستان خونده بودن.زینت و سامیه به خاطر اینکه متاهل شده بودن مدرسه رو رها کرده بودن و زیور به حوزه اهل تسنن میرفت.

نفر بعد عایشه بود یه دختر10 ساله. یه دستمال کاغذی جلوش گذاشتم گفتم فرض کن انشا نوشتی تو این ، حالا بخونش. از ده جملش 12 جملش  این بود که  " من پدر مادرم را دوست دارم .پدر مادر برای ما زحمت زیادی می کشن" خیلی دیدش برام جالب بود. باز هم یاد دخترای خودمون افتادم که همیشه متوقعن و طلبکار. واقعا عایا یک چندم این قدر دانی به ذهنشونم میاد؟

به اصرار زینت میز میدیریت رو رها کردم. ( این میزها و پشت میز نشینی ها به هیچ کی وفا نمیکنه ) و رفتم تو جمعشون.کوچکترین زائر آشکار کاروان مهیا بود 4ماهه (بعد بچه نهان فریده ) و من تمام اقوامشون رو بر مدار اون میشناختم. مامان مهیا.عمه ی مهیا . زن دایی مهیا و..... باران هم اونجا بود بحث رفته بود رو نقش های لباس بلوچی و طرح هاشون خدای من چه همه تنوع و چه همه اسم .من هیچ وقت این تفاوت ها به چشمم نیومده بود. البته که باران ذوق هنری داشتو پیگیری میکرد و گرنه عمرا اگه باز هم به چشم من یکی میومد. و هم اینکه خوب ذوق میکرد و اونا بیشتر به وجد میومدن. خوب ذوق کردن هم برا خودش هنری هستا.

شام خوردیم و به پایین رفتیم. شاید هم به پایین رفتیمو شام خوردیم. تا جلسه سالانه یه هیئتی که اونجا مراسم داشتن تموم بشه ما پایین موندیم.آخر شب با تن آش و لاش رفتیم بالا تا بخوابیم . صحنه محو شدن پتو ها کمتر از پلک بر هم زدن.منو یاد پیاده رو اربعینو بحث شیرین پتو انداخت.البته که بر کادر خواب حرام بود و بیش از 3 ساعت جایز دونسته نشده بود. رفتیم جمیعا انباری تا مشقامونو بنویسیم . نشستیم به گزارش کار نوشتن ومن رسما استیصال خودم رو در انتقال مطالب به مخاطب خاصم رو به جامعه جهانی اعلام داشتم. بعدش ذهنمو گوشیمو و هرچی که میتونستم بهش متوسل بشم تا موضوع پیدا کنم برای حلقه بعد رو دوهزار بار جست و جو کردم.ولی خب آخه چه موضوعی.اصلا موضوعات مبتلا به اطراف ما و مرض های شهرنشینی شامل حال اونا نمیشد. بگم چشم و هم چشم بازی در نیارین؟ میگن چی هست؟ بگم ساده زیست باشین؟ خب فرا ساده زیستن . بگم جهاد زن خوب شوهر داری کردنه؟ که خب اینا انقدر مطیع هستن که دیگه شوهراشون داره ترششون میشه. تازه یه تعداد مجردن. یه تعداد متاهل یه تعداد مادر یه تعداد بی فرزند....... با فکری مشغول رفتم بگیرم بخوابم. به کادر که با احتساب مهیا کوچولوی دو ساله گروه میشدیم 7 تا. 3پتو رسیده بود برا زیر و رو. بیخیال شدم . رفتم ته حسینیه لابلای جمعیت کاپشنمو زیر سر گذاشتمو چادرمو کشیدم روم.شایدهم برعکس. خوبی حسینیه به این بود که گرمایش از کف داشت وگرنه من سرماخورم ملسه. بی هوش شدم یا به روایتی بر فنا رفتم. قبل اینکه بخوابم 4 پنج دختر نوجوون متمایل به جوون تو راهرو بیدار بودن و شب نشینی داشتن من دیگه داشتم از مقاومت این چند تا شاخ در می آوردم. البته فرداش یه جای توپ جبران کرده بودنو محکم خوابیده بودن.

بعد ازهمش 3 ساعت خواب پاشدم نماز صبح بخونم که دیدم 7 تا از خانوما به جد عزم حرم کردن و هیچ مدله کوتاه بیا نیستنو حتی بیخیال صبحونه شدن. قول گرفتیم ازشون سر ساعت 8 محل اسکان باشن.رسیدیم حرم 7 بود بهشون التماس کردم 7 ونیم بیرون باشن که خب خودتون در جریانین. پیتیکو پینیکو خودمونو رسوندیم حسینیه ولیییییییییییی. با اینکه 8و دو دقیقه بود مارو گذاشته بودنو رفته بودن. حسینیه خالی خالی بود......  

پ.ن 


 کار با توکّل

«لا تُجاهِدِ الطَّلَبَ جِهادَ الْغالِبِ وَ لا تَتَّکِلْ عَلَى الْقَدَرِ إِتَّکالَ المُسْتَسْلَمِ.»

چون شخص پیروز در طلب مکوش، و چون انسان تسلیم شده به قَدَر اعتماد مکن [بلکه با تلاش پیگیر و اعتماد و توکّل به خداوند، کار کن].

تحف العقول ص 233


سفیر عشق
۰۱:۴۵۰۷
اسفند

     باز آی ساقیا که هواخواه خدمتیم              

     مشتاق بندگی و دعاگوی دولتیم



                                  هرچـند غـرق بحر گناهـم ز صـد جــهت

                                تا آشـنای عشق شـدم ز اهــل  رحـمتم


مدتی بود درس و دانشگاه تموم شده بود و من دور از همه ی دوستان با صفا به شدت سیاهی غفلت رو در وجودم حس میکردم.  دور افتادن از اون فضای کم کم داشت من رو به انسانی سرد و نا امید تبدیل می کرد. کار در موسسات خیریه هم راضیم نکرد. یک ماهی بود که قدم زدنهای شبانه ام در حیاط، تبدیل شده بود به روضه های یک نفره ام با خدا. حس می کردم "...و فرقت بینی و بین احبائک"، که همیشه سوزناکترین  بخش کمیل بود برام، داره همین دنیا اتفاق میفته. در یکی از همین شب ها بود، شبی به فاصله ی وفات پیامبر تا شهادت بانو فاطمه (س)، یادم اومد از مصائب اهل بیت، از کوچه و ...

 شاید هفته ای طول نکشید که پیام دوستم رسید: "اگه خادمی امام رضا باشه؟!"

درک وقایع زیبای زندگی، گاهی دقایقی، گاه ساعتها و گاه روزها طول میکشه و ثمره اش گاهی حسرت میشه و گاهی امید! تا چقدر دیدت نسبت به اتفاقات زندگی معتقد به غیب باشه و چطور خیری رو که بر سر راهت میاد رو دریابی. میتونی ساده از کنارش بگذری و بعدها حسرت رو تجربه کنی. می تونی عمیق رو هر اتفاق فکر کنی و بیشترین استفاده رو ببری. اما بیشتر اوقات، ما آدم ها حد مابین رو می گیریم. کمی معتقد به غیبیم  ولی کنارش دودوتا چهارتای دنیایی می کنیم. بگذریم...

بعد از دریافت پیام فقط در این فکر بودم که یک بار دیگه در کنار سفیر عشق برم زیارت امام رئوف! مثه زیارت 88/8/8  که بهترین زیارتم تا اون لحظه بود. خادمی امام رئوف در کنار سفیر عشق، در مخیله ام هم نمیگنجید، پس اصلا بهش فکر هم نکردم! فقط میدونستم کاروانی از چند روستا از استان سیستان و بلوچستان قراره راهی مشهد بشه و با هزار تقدیر در هم پیچیده قراره بخشی از مسئولیت رو به عهده بگیرم.

ساعت 9 صبح دوشنبه 6 بهمن 93 تازه در ترمینال مشهد به خودم اومدم. قرار بود دوستم رو در حسینیه ای که فعلا فقط آدرسی ازش در دست داشتم، ملاقات کنم. تا برسم حسینیه، سنگ صبور خانمی بودم . اینقدر راحت دردل میکرد که انگار سال هاست که هم رو می شناسیم. از دنیایی می گفت که تا دیروز بهش پشت کرده و امروز رو آورده.  از آدم هایی که روزی بهش خیانت کردن و امروز نادم از کارهاشون برگشتن. به محض پیاده شدنم از ایستگاه، دوستانم رو در پیاده رو دیدم که در حال برگشت از خرید بودن؛ به سمت حسینیه می رفتند. از دیدنشون به قدری شوق زده شده بودم که وقت نشد فکر کنم این هماهنگی دقیق تصادفی نیست.

با هم رهسپار حسینیه شدیم. ادامه روزمون به تزئینات طبقات دوم و سوم حسینیه گذشت. اون هم برای کاروانی که هیچ آشنایی قبلی حتی با مسئولین گروه نداشتم. بجز اینکه سفیر عشق در پیاده روی کربلا با دوستان این مسئولین آشنا شده بود. سفره ی کریم پهن باشه بی اسمی از کربلا؟

تا کاروان راه بیفته، دوهزار و دویست و شصت و پنج بار قرار شد مسئول فرهنگی خواهران با کاروان همراه شه و به همین تعداد گفته شد ایشون نمیتونن بیان واگر نیان مسئولیت مجموعه خواهران با سفیر عشقه! و هر دفعه فشار سفیر عشق افتاد و برگشت. البته کم نبود این آمارهای دقیق! در مورد فاصله ی حسینیه تا حرم هم هر بار گفته شد بیست دقیقه یه ربعی بیشتر نیست. ولی هیچ وقت کمتر از نیم ساعت نرسیدم حرم!

 با رسیدن کاروان به مشهد الرضا، بالاخره مشخص شد مسئول خواهران هم با کاروان همراه شدند. حسنیه بزرگ بود و مجبور بودیم تزئینات ساده ی رو داشته باشیم. هنوز درک حضور نداشتم. با دودوتای دنیایی خودم نگران بودم که فردا مسئول فرهنگی میاد و از تزئینات ساده ایراد می گیره. الان که خاطراتم رو مرور می کنم ، فکر کرده بودم به مسئولینی که نمیشناختم  و این که با چه کسانی باید همکاری داشته باشم. اما  خیلی به اهالی کاروانی که قرار بود خادمشون باشیم .

وقتی داشتم بادکنک ها رو تزئین می کردم، یک لحظه از ذهنم گذشت "بادکنک های بیچاره! فردا زیر دست بچه ها یه دونه تون هم سالم نمی مونید!" گاهی بادکنک ها هم در زندگی ما نقش ایفا می کنن. کافیه برگردیم و به یک ماه قبل از این لحظه نگاهی بندازیم.

نماز مغرب رو حرم خوندیم. وقت زیارت نداشتیم. همیشه از وقت کم زیارت گله مند بودم. تقریبا در تمام سفرهایی که به مشهد داشتم. اما این بار با اینکه دو ماه از آخرین زیارتم گذشته بود و از صبح منتظر بودم تا بعد از اتمام تزئینات برم زیارت، چندان گله مند نبودم. احساس عجیبی آرومم می کرد! احساسی که تا آخر سفر قوی تر و قوی تر شد.

شب رو مهمون یکی از دوستان ساکن در مشهد بودیم. خوشحال بودم که بعد از سالی می بینمش ولی احساس  ایجاد مزاحمت براش راحتم نمیذاشت. باید این سفر به اتمام می رسید تا درک کنم وقتی سر سفره ی اهل بیت دعوت شدی، هر لحظه شرمنده ی میزبانی. علی الخصوص وقتی سفره، سفره ی کریم اهل بیت (ع) باشه! وقتی با شرمندگی به دوستم گفتم "مزاحم تون شدیم" با لبخندی که میشد کاملا حس کرد واقعیه گفت: "اتفاقا یه هفته است همسرم ازم خواهش میکنه اجازه بدم یه شب بره بیمارستان. آ خه شوهر خواهرش بستریه. نمیدونین چقدر خوشحال شد وقتی بهش گفتم شما امشب میایین و میتونه بره بیمارستان!".

 از پنج و نیم صبح که از خونه راه افتادم، چایی نخوردم. منتظر چایی دوستم هستم. با لبخند مادرزادی، سینی به دست چایی رو میاره. یه لحظه چشام گرد میشه، این چایی دم نکشیده یا... میفرمایند که :" دم نوشه. مدتیه ما چایی رو ترک کردیم! دم نوش عالیه " ولی درک کنید که اون لحظه چه بر سرم اومد. از اخبار دقیقی که از مسئول گروه به ما رسیده، کاروان فردا شش صبح خواهد رسید. یک سال و اندی دور موندن از فضای درس و دانشگاه، فرصت خوبیه که هر کسی  هفت ساعت خوابیدن در طول شبانه روز رو به خودش حق بده. شب از نیمه گذشته و باید فردا شش صبح حسنیه باشیم! حتی فکر کم خوابی آزارم میده! دیگه مطمئنم که آقا امام رضا ما رو نیاوردن خدامت زائراشون، آوردن خودسازی!



پ.ن : امام حسن علیه السلام : ولَعَمری إنّا لأَعلامُ الهُدى و مَنارُ التُّقى ؛ حدیث

امام حسن علیه السلام :به جانم قسم که ما پرچم هاى هدایت و نشانه هاى روشن پرهیزگارى هستیم .



باران ...
۰۱:۲۴۰۳
اسفند

بسم رب الحسن علیه السلام

آقای کریمم. ما نمک خورده ی شما هستیم. و شما ما رو بر سر سفره کریمانه خودتون جمع کردین. این نه از لیاقت ماست که از کرم شماست یا کریم.

سر عاشق شدنم لطف طبیبانه (کریمانه ) توست

ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا

هر که را تو بپسندی بشود خادم تو

خدمت عشق کجا نوکر سربار کجا

بسم الله ....

یا امام حسن مجتبی علیه السلام مددی

صبح دوشنبه . 6 بهمن . ساعت 5 صبح . پایانه امام رضا علیه السلام . مشهد مقدس

از اتوبوس میام پایین. از معدود شبهاییه که کل مسیر رو به لقاء الله پیوستمو هیچی نفهمیدم. ولی پامو که میزارم از اتوبوس پایین برق سه فاز منو میگیره. الان دیگه بیدار بیدارم. دونه های برف که آروم آروم روی زمین مینشست. تا برسم نماز خونه چادرم سفید سفید شد. چند جا هم نزدیک بود نقش زمین بشم. تمام خاطراتی که از روزای برفی مشهد و سوز بعدشو لیزبازی معابر داشتم از جلو چشمام گذشت. بین سالن ترمینال تا نماز خونه .چشمم خورد به گنبد ولی نعمتمون. واستادم به سلام کردن.

-          آقای من. مولای رئوفم سلام. ممنونم که منو برا نوکری زائراتون انتخاب کردین. ولی ما دل به مهمون نوازی شما بسته بودیم ها. پس ماجرای این دونه های برفو زائرای گرمسیری تو راه چیه؟ لایجمعانه ها.... خیره ان شاا...

ولی  خودمونیم هیچ وقت نتونستم تا حالا دعا کنم که برف یا بارون نیاد

زائرای مولا از روستاهای نیک شهر بودن. تقریبا جنوب سیستان بلوچستان. شیعه و سنی . خیلی هاشون بار اولی بود که میومدن زیارت. یا اگه سنی ازشون گذشته بود بار دوم ونهایتا بار سوم. که این دفعه به لطف کریم اهل بیت علیه السلام و مدد بچه های اردو جهادی و چندین خیر راهی حرم ولی نعمتمون شدن.

به مسئول گروه که زین پس با واژه با مسمای آقای برادر ازشون یاد میشه خبر برف و شرایط رو دادم.

زنگ زدن و انگار مثل من شکه شدن با لحنی گلایه آمیز از خبرم تشکر کردن.

-          ما حرکت رو از دیشب به امروز صبح انداختیم که هوا ان شاا... قراره گرم تر بشه که.

-          به هر حال شرایط اینه. بگین لباس گرم بردارن.

-          اینجا لباس گرم تعریف نشده است.

دیگه روم نشد بگم کفش مناسب زمین برفی براشون تعریف شده هست؟

کولموبرداشتمو راهی حرم شدم.

صحن جامع سفید سفید. خداییش حرم روزای برفی رو خیلی دوست دارم.


حرم برفی 6بهمن93


ساعت هشت با یکی از خواهرای خوب مشهدیم راهی حسینیه شدیم. تا محل اسکانو ببینیم وبریم یه مقدار متناسب با فضا تزئینات و شرشره بخریم تا برای وروود مهمونا اونجا رو جینگیل پینگیل کنیم. تمام مدت خرید برف میومد. تا شروع کارچهار نفری شدیم.

حسینیه در دو طبقه مخصوص آقایون و خانم ها بالای یک غذای آماده بود. که به گفته آقای برادر تا حرم یه ربع راه بود.ولی نمیدونم چرا ما هیچ وقت نتونستیم کمتر از  25دقیقه ، نیم ساعت مسیر رو طی کنیم. تا ساعت 14 عمیقا مشغول ژیگول پیگول کردن محل اسکان بودیم. اومدم بیرون که هم یکی از ابجی ها رو بدرقه کنم. هم پونز بخرم. که باز برق سه فاز منو گرفت. (اندر حکایات ما و بابا برقی ) زمین خشک خشک ، حتی قسمتای سایه. آفتاب تیز تیز. جل الخالق . یعنی امام رضا علیه السلام چقدر شما مهربونی.همینطور تا غروب هنگ بودم.

غروب کار ژیگولاسیون کردن که به اتمام رسید رفتیم حرم هم یه نماز زدیم هم یه تشکر مضاعف.

وراهی خونه رفقا جهت امر خطیر تلپ شدن.


ژیگولاسیون


آقای برادر خبر دادن که 6 صبح مهمونا میرسن.وما آژیرکشان وسرعتی  تو تاریکی سحر خودمونو رسوندیم حسینیه. ولی خب ساعت ایشون به وقت گرینویچ بود و ما تا 10 ونیم اونجا چمن شدیم و چشم به راه.

تو سالن حسینیه نشسته بودیم که ییهو راهرو پر شد از سر صداهای جور واجور.خانم جوانی که بعدش فهمیدم مسئئولمون هستند و رابط محترم وخیلی چیز های دیگه که میترسم تعریف کنم اینجا و باهام دعوا میکنند اندر احوالات و فضائلشون. تند تند بچه ها و مادرا رو سوار آسانسور میکردن و میاوردن بالا.به طرفه العینی حسینیه پر شد از 85 زن و دختر و بچه های قد و نیم قد.

از احوال پرسی اولیه غیر خانم مسئول و مادرشون. سه تا از اهالی رو خوب یادمه. یکی مریم یکی سکینه (آبجی زبیده) سه تامون واستاده بودیم مات و مبهوت با سلام احوال پرسی که خودم هنگیتمو هنوز یادمه وراهنمای میکردیم برا جاکفشی وحسینیه و... و این دوتا تند تند با ما روبوسی کردن. از سرعت ارتباط گیری و رله بودنشون به وجد اومدم و یخم سریع باز شد.یکی هم خود زبیده بود که خدا نگه دارش باشه خیلی از همون ابتدا خاص بود برام.یه جورایی هم مترجم و همکار گروه حساب میشد.حالا بعدا مفصل معرفیش میکنم.تاشما هم از آشنایی با یکی از بنده های خوب خدا بی نصیب نمونین.

و یک خانم میانسال که با ورود کاروان وارد حسینیه شدن. یه گوشه نشستن با چهره دلنشین وبا لبخند مهربونانه نگاه جمعیت میکردن. من از چند نفر جویا شدم که ایشون کی هستن وجواب شنیدم بانی. البته تا روز اخر دیگه نصیبمون نشد ببینیمشوم. ولی از این رو ایشونو گفتم که برخورد اهالی برام شگفت انگیز بود. خانم های حتی مسن هم مینشستن و در حین صحبت با ایشون به ناگاه دست ایشون رو میبوسیدن. خود ایشون از حرکت اهالی معذب بود ولی برام ساده و بی ریا بودن تشکرشون بی هیچ ملاحظه سنی وناآشنایی و.... چقدر راحت انجام میشد.

برا خودم هم این اتفاق روز بعد افتاد وقتی عشقم گران ناز خانوم دستمو یهو بوسید وازم کلی تشکر کرد که بردمش حرم. که دوست داشتم زمین اون لحظه دهن باز کنه و من از جلوش محو بشم. آخه گران نازم. استادم . عشقم . من کی ام. کجای قصه ام که از من تشکر میکنی؟؟؟ جفتمونو یکی دیگه دعوت کرده و هردومون داریم کیفشو میبریم. از گران ناز هم بعدا براتون میگم

صبحانه رو چون از لبنیاتی های طبیعی و مرغوب خریده بودن فله ای بود. به بچه ها میگم نونا رو ندین چون با این سرعتی که بشقابابی صبحانه از پایین میاد که بی شباهت نیست به سرعت اینترنت ما ، نونا خورده میشه وبرای صبحانه دیگه نونی نیست.که یه لحظه چشم برگردوندم دیدم سفره ها پهنو نونا توزیع شده (ایکون تعجب یا همون شاخ در آوردن ) قدرت و سرعت مشارکتشون تو حلق مدیریت جهادی. تو بحث شستن ظرف ها هم همینقدر پیش قدم بودن. نه خانم بزرگ هاشون هاااا. دخترای 10-12 ساله که تو اقوام ما دست به سیاه و سفید نمیزنن یا آدم کارکن حسابشون نمی کنیم.

واما اعتیاد..... یعنی انقدر که بندگان خدا تشنه ی یه قطره چایی بودن بعد 28 ساعت طی طریق کردن محتاج اکسیژن نبودن.به ثانیه ای دو کتری ته کشید.ما هم که از اونا معتاد تر و صبح علی الطلوع بدون چای اومده بودیم در حسرت یه قطره چایی موندیم.(جا داره از استقامت دوست معتاد عزیزم که از دیروزش تحمل چایی نخوردن رو میکرد تشکر کنم .رفیقمون که مهمونشون بودیم هم در جهت تحویل گرفتن از ما دم نوش درست کرده بود بنده خدا )

آماده شدیم برای صرف نماز جماعت به قسمت برادرا بریم و همین جا بود که مشکل عظمای لاینحلی خود نمایی میکرد.3 تا سرویس که توش دوش هم بود برای اماده شدن 50 نفر برای نماز وهمچنین استحمام  مادرانی که  در مسیر توسط فرزندان شیرخوار متبرک شده بودن.و خب باز هم جا داره از صبر همه ی عزیزان تشکر کنم. نماز جماعتو خوندیم و یه نیمچه مجلس افتتاحیه ای برگزار شد و اماده شدیم که بریم حرم.....

         به شرط حیات ادامه دارد.....



پ . ن :

بزم حسن حال و هوایش فرق دارد
از ابتدا تا انتهایش فرق دارد

اینجا همه کاره کریم اهل بیت است
آقا نگاهش بر گدایش فرق دارد


[ یا حسن مجتبی(ع) ]


سفیر عشق