به طعم کریمانه

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

تا لطف "حسن" هست، گدایی عشق است***اصلا ؛ همه چیز "مجتبایی" عشق است ...

به طعم کریمانه

میل به خدمت و تحمل سختی های آن را هر چه می توانید در جان خود گسترش دهید
امام خامنه ای
به نام او که الفبای عشق را یادمان داد تا اگر ادعای عاشقی کردیم نگویند گزافه است
پرهایمان پر از خیال بود و دلهایمان پر از آشوب، هرکدام در گوشه ای مشغول دلواپسی های خود بودیم و نمی دانستیم که مقیاس های زمینی و آسمونی، زمین تا آسمان فرق دارند.
تا اینکه لطف کریمانه امام حسن علیه السلام ما را دور هم جمع کرد.

*******************************
نشسته ام بنویسم گدا، گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه سفره آقا، بروبیا، آقا

*******************************

آری همگی دور سفره امام کریم جمع شدیم تا به خیال خودمون به آنان که در محاسباتمان محروم بودند یاری برسانیم اما زهی خیال باطل ! پیش از آنکه دستی را به محبت بفشاریم دست نوازش را بر سر خویش احساس کردیم و پیش از آنکه بذری بکاریم جوانه های عشق در دلمان رویید پیش از آنکه کلمه ای بیاموزیم درس زندگی آموختیم.
آنان با یک نگاه و یک دعا چیزی را نصیبمان کردند که ما یک عمر در پی آن بودیم. ره توشه ی ما عشق شد.اکنون ما سفیر عشق شدیم و حیفمان آمد شما را از این توشه بی نصیب بگذاریم

در خانه کریم کفایت نمی کند.یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط......؟؟؟؟؟

ان شاا...با دعای خیرتان این گروه در مناطق سیستان و بلوچستان همچنان میهمان این سفره کریمانه باشد وبه برکت آن تمام دوستان را در آن سهیم کند.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۰۲:۰۴۲۹
دی

از اون شب به یاد ماندنی که تو پست قبلم مبسوط توضیح دادم یک سسسسسسسسال قمری گذشته. هر کی بگه شب میلاد امام حسن عسگری ع فقط همون شب ذهنیت منه . 

از آشنایی با گران نازم یک سال میگذره 

از بهترین تٸاتر کمدی عمرم یه سال میگذره 

از اون جشنی که بچه ها از ته دل می خندیدند و شیعه و سنی همه شاد بودن . کوچیک و بزرگ بهشون خوش گذشته بود یه سال می گذره. 



می خواستم علی رقم روزهای شلوغ پلوغی که دارم سفرنامه رو با تمام اهمال کاری هام تو سالگرد قمریش تموم کنم . که خب نشد. 

لبتابم چند ماهه مریضه

اینطوری با گوشی هم مطلب رو شهید میکنم هم کیفیت نداشتش میاد پایین 

خودم خیلی دوست دارم اون روزها رو بنویسم قبل اینکه غبار زمان کدر کنه صحنه ها و تصاویر رو

چون خیلی حس ها توی اون خادمی بود که توی جهادی بعدش حتی نبود. حس کردن نگاه عمیق و مستقیم و ظریف آقای رٸوفم بر تک تک کوچیک و بزرگشون حس میشد. 

انقدر حس های قوی که حتی خداحافظی با دوستان کادر که بارها برای مدت های طولانی خداحافظی کرده بودیم رو سخت و بارانی کرده بود .......

دلم برای همه ی اون لحظات زیر سایه امن مولا بودن و کنار زاٸرای خاصش غرق نعمت بودن تنگ شده


نا گفته نماند که دیگه قسمت هم نشد من سولی اونقدر خوش مزه ای بخورم.یه بار کلی ذوق مرگانه خانواده رو گرفتم به سولی خریدن .انقدر مونده و بد مزه بود که از هر چی پیشنهاد ذوکی بود پشیمون شدم




من تا حالا سامرا نرفتم . از آرزوهامه زیارت کنم مرقد امامم هادی ع و والدین امام عصرم عج . 

ان شاءالله روزی همتون 

ان شاءالله خادمی کنم اون کاروان باصفا رو تو زیارت عتبات




عیدتون مبارک

غرق شادی

پر از حس های زیبا

عمیق زیر سایه لطف موالی

یاعلی ع




جهان به کام غلام امام عسکری است

که شاه میشود آنکه غلام عسکری است


برای بار دهم مرتضی نما آمد

نمای عرش مزین بنام عسکری است


زمین اگر پس ازاین رنگ و روی دیگر یافت

ز روشنایی ماه تمام عسکری است


شراب ناب چکید از لب گدا اینجا

اگر فرشته هوایی جام عسکری است


رسیده کعبه برای طواف قبله نما

که قبله حاجی بیت الحرام عسکری است


حلال زاده کشیده است به عمو این بار

کرامت حسنی در امام عسکری است


کبوتران مدافع اسیر سامره اند

که این زخاصیت جذب بام عسکری است


کریم کار ندارد که کیست سائل او

نگاه خاص ز الطاف عام عسکری است


گدای سامره ایم و نمی رویم از رو

همیشه روی گدا از مرام عسکری است


برای مهدی اش انگار یار میطلبد

"هرآنکه کرد اطاعت"، غلام عسکری است


#علی_اکبر_نازک_کار

سفیر عشق
۱۵:۰۱۱۹
تیر

فضای مجازی، صبح روز قدس.


-مگه ما مسلمون نیستیم؟ مگه نمیگیم آمریکا و اسرائیل دشمن اسلام اند... تا حالا شده بشینیم مثه آقامون امام علی ع برای دشمنامون دعا کنیم، تا به راه راست هدایت بشن؟

-تا کی مرررگ مرگ مرگ مرگ؟

-بنظرتون با مرگ و نفرین ملت ما چیزی درست میشه؟؟ اگه قرار بود درست بشه پس چرا تا الان طول کشید؟

-دیگه نمیشه به حرفای کسی اعتماد کرد...ایشالا به امید ظهور آقا امام زمان.

تکستهای پاسخ بالا میاد. هر کسی به نحوی از تظاهرات و روز قدس دفاع میکنه.

خیلی اهمیت به همه ی تکستها نمیدم. بعضی لجبازی، بعضی ابراز وجود و ... اما تکست های کیوانی!

-ما به عنوان یه انسان که خطاکاره و از گناه مصون حق نداریم هیچ شخصی رو زیر سوال ببریم، اگر شب کسی رو در حال گناه دیدی، صبح آنگونه در موردش قضاوت نکن. شاید سحر توبه کرده باشد.

-ما مسئول تمام کشورهای دنیا نیستیم، اگر نیاز به اصلاح باشه فعلا باید بریم داد بزنیم مرگ بر اختلاس، مرگ بر فقرو ... مردم ما دارن با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. شرایط شون بهتر از جنگ زده ها نیست.

-بنده معصوم نیستم و خدا هم نیستم، نمی تونم اجازه بدم واسه ملتی آرزوی مرگ کنم.

-شرایط ایران بهتر نیست. فقر، فحشا، دزدی، دست فروشی، کودکان کار، اعتیاد و ... .

بنظر بیشتر از بقیه دلش برای مردم سوخته. حتی برای آمریکا. اینقدر که به خودش اجازه نمیده، آرزوی مرگ کنه!!!

مدتی با هم بحث می کنیم. رو به من گفت: "شما که یمنی هستید(اسم ایدی بنده در فضای مجازی، من یمنی ام.) تا حالا رفتید سر بزنید به بیمارستان ها؟؟ تا حالا شده سری به کودکان کار بزنید؟

به اینجای صحبت که رسید، ناخودآگاه تنها جهادی عمرم در نظرم مجسم شد. همه ی اون صحنه ها، مسجد، کپرها، چهره ی معصوم بچه ها و ... .

-تکست طولانی سید مصطفی در مورد رفع ابهامات در مورد تظاهرات.

و بعد تکست هایی که انگشت اتهام شون رو به سمت کیوانی نشونه رفتن:

-همه جملاتتون آدم رو یاد بی بی سی فارس میندازه. احسنت به این انتخاب.

-رسانه های بیگانه چنان دارن مخ شویی می کنن که دیگه جایی واسه قانع کردن نمیزارن.

و بعد دفاعیات کیوانی:

-من تا حالا شاید دوبار هم بی بی سی فارسی ندیدم.

-من دارم حرف دل مردم بدبختی رو میزنم که هیچ بلندگویی ندارن.

فرصت نیست که جواب بدم به کیوانی. باید برم. صدای قرآن قبل از راهپیمایی روز قدس شنیده میشه. باید برم! تکستها بالا میاد...

سید مصطفی رو به کیوانی:

-بخاطر اهداف سیاسی، آخرت خودتونو به باد ندید.

و باز تلاش های کیوانی برای اثبات این که عضو هیچ جناحی نیست و فقط بخاطر مردم این حرف رو میزنه.

باید برم! باید رفت!! ولی کاش فرصت بود برای گذاشتن تکست:

-         می دونم واقعا به دردهای مردم فکر کردید. مطمئنا بخاطر خود مردم با راهپیمایی رفتن، مخالفید. قطعا عضو هیچ حزب یا گروه سیاسی نیستید ولی...

ولی من زبیده ای رو می شناسم که بزرگترین آرزوش ظهور آقا و مولامون صاحب الزمانه. زبیده ای اهل جایی که خیلی ها میگن یکی از محرومترین نقاط کشور، در حساس ترین نقاط امنیتی کشور! همونها که شما ناآگاهانه و خیلی ها هم آگاهانه، در یک همچنین روزهایی یادشون میاد. روز قدس یادشون میاد از محرومیت های مردم خودشون و فردا فراموششون میشه.

من زبیده ای رو میشناسم که اینقدر مظلومیت ها رو دیده که یادش رفته خودش در منطقه ای محروم زندگی میکنه. تمام هم و غمش شده تلاش برای ظهور،  تلاش برای محرومیت زدایی  فکری، تلاش برای بیدار کردن!

امروز که قراره چند قدمی رو برای مردمی مظلوم راهپیمایی کنیم، ما دم از درد و محرومیت در کشورمون میزنیم. از من بپرسید میگم ما خیلی و خیلی و خیلی محرومتریم. محرومیم از آزاده بودن. آزادگی در تفکر، آزادگی در عمل. جناب کیوانی! شما به درد مردم فکر کردید اما کم! کاش مثله زبیده ی عزیزم افق نگاهمون رو بالا برده بودیم. کاش درد مردم رو اونطور دیدیم که زبیده دیده. گاهی فکر می کنم؛ فضای مجازی، رسانه ها و ارتباطات زیاد ما رو از فکر کردن محروم کرده و شاید سطح فکرها بالا میرفت اگر همه میتونستن، در یک فضای حقیقی جهادی برن.

**********************************************************************

پی نوشت:

-جهادی رو نمی فهمم. اغراق نیست اگر بگم " نگاه و تفکر جهادی در هر مسئله ای، رودست هر تفکر و نگاهی میزنه."

-خوشحالم از اینکه... زبیده ای رو می شناسم!

-کاش جهادی بودم! اللّهم ارزقنا جهادی!!

- در رابطه با راهپیمایی روز قدس، رجوع کنید به http://qaraati.noornet.net/fa/quranlessonview.html?ItemID=5872

۱۵:۰۹۱۱
تیر

 

بسم ربّ الحسن

گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

milad2

ابری به بارش آمد و باران عشق ریخت
جانی دوباره بر تن بی جان عشق ریخت

جبریل آمد و هو رب الکریم خواند
آیات محکمات به قرآن عشق ریخت

لایمکن الفرار من العشق خواند و بعد
در پایه‌های سست و پریشان عشق ریخت

دستی کشید بر سر عشق و به لطف خویش
نظمی به حال بی سروسامان عشق ریخت

با تیشه، ریشه‌ی غم هجران زد و سپس
«
شوق وصال یار به دامان عشق ریخت»

قفل شکسته‌ی دل ما را کلید شد
آزادی دوباره به زندان عشق ریخت

مژگان خویش را به تماشا کشید و بعد
صدها هزار رخنه به ایمان عشق ریخت

از کوثر زلال سر انگشت خود کمی
در خمره‌های مستی رندان عشق ریخت

در آسمان صبر، خداوندگار شد
«
زیباترین ستاره‌ی دنباله دار شد»

 milad1

ای اولین سلاله‌ی مولا خوش آمدی
خورشید خانواده‌ی طاها خوش آمدی

بعد از علی تو سرور و مولای عالمی‌

ای دومین امام دو دنیا خوش آمدی

ترکیب بند سوم دیوان آب‌ها
زیباترین سروده‌ی دریا خوش آمدی

«یا ایها الکریم تقبّل دعائنا»
ذکر قنوت حیدر و زهرا خوش آمدی

(اقصی) و (کعبه) رو به شما سجده می‌کنند
ای قبله گاه سوم دل‌ها خوش آمدی

یوسف فقط تجلّی یک لحظه‌ی تو بود
ای عشق واقعی زلیخا خوش آمدی

پیغمبران برای مناجات آمدند
طور کلیم و دیر مسیحا خوش آمدی

«والتّین» که محکمات خدا مدح تو کنند
«
انجیر سبز » عالم معنا خوش آمدی

 milad2

شکر خدا که ما همه فرمانبر توأیم
نوکر اگر شدیم ولی نوکر توأیم

یا ایها لکریم، دلم مبتلایتان
جان تمام عالم هستی فدایتان

آقا من از ازل به شما دل سپرده‌ام
نذرم نموده مادرم اصلا برایتان

هدیه به خیر مقدمتان جان می‌آورم
ناقابل است گر که بمیرم به پایتان

ای سفره دار، بخشش تو بی نهایت است
صدها هزار حاتم طائی گدایتان

گنجینه لغات کم آورده پیش تو
لفظ (کرم) خجل شده از لطف‌هایتان

آن قدر پیش حضرت حقّی عزیز که
حتی قسم به اسم تو خورده خدایتان

با هر فقیر و رهگذر هم سفره می‌شوی
جانم فدای این همه لطف و صفایتان

 milad1

هرگز کسی به ذات شما پی نمی‌برد
ای انتهای راه خدا ابتدایتان

باد صبا که می‌گذری از سرای یار
لطفی کن و ببر سخن ما برای یار

راهت اگر رسید به کوی امام ما
حتما به محضرش برسان این پیام ما

با یار ما بگو که نثار تو می‌شود
روزی هزار بار درود و سلام ما

ما نوکر قدیمی این خانواده‌ایم
روز الست قرعه در آمد به نام ما

از روز اولی که به تو دلسپرده ایم
دنیای تلخ مثل عسل شد به کام ما

کار گدا و نوکرتان پادشاهی است
بالاتر است از همه عالم مقام ما

آقا قسم به جان خودت که نبود و نیست
جز نوکری درگهتان در مرام ما

تو عشقی و به مدح تو حافظ چنین سرود
آن پیر خوش قریحه و شیرین کلام ما

«هرگزنمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

milad2

جبریل آمده، به لبانش ثنای تو
شعری بخواند از من و حافظ برای تو

«گر می‌فروش حاجت رندان روا کند»
درد قدیمی دل ما را دوا کند

«عمری گذشت و تا به امید بشارتی»
ما را به ماجرای خودش آشنا کند

«با این گدا حکایت آن پادشا بگو»
باشد که پادشاه کرم بر گدا کند

«باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصرحور»
یک ذره لطف اوست که در حق ما کند

«من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم»
حتی اگر که خاک مرا کیمیا کند

«بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم»
شاید که کیمیای تو ما را طلا کند

«فردا اگر نه روضه‌ی رضوان به ما دهند»
ما را بس است گوشه‌ی چشمی به ما کند

«از نامه‌ی سیاه نترسم که روز حشر»
مردی کریم آید و من را جدا کند

از این به بعد لفظ دعا یا حسن شود
ذکر رکوع و سجده ی ما یا حسن شود
milad3

۱۹:۱۹۰۴
خرداد

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو            کان نیز بر کرشمه ی ساقی کنم نثار

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم    یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار


صبح پنجشنبه. برنامه بازار داریم. مسیر همون مسیر همیشگی منتها نرسیده به حرم، بازار مرکزی. امیرمحمد یخش کاملا باز شده و مدام دست کوچیکش رو توی دستام حس می کنم. مادرش با نگرانی بهم میگن: "ببخشید! همش میگه خاله خاله". میگم: "اشکالی نداره. خب با هم میریم". و بنده خدا نمیدونه بیشتر از امیرمحمد من وابسته ام!!

 توی بازار گران ناز پی کیف مدرسه برای نوه اش میگرده. منم پی یه کوله ی خوب. یکی دوتا کیف فروشی رو میبینیم و اون چیزی که میخوام نیست. بی خیال میشم. از گران ناز جدا میشم. نزدیک عیده. با بچه ها میریم سمت روسری فروشی هاااااااا. دست آخر هم بجای خرید روسری عید، مقنعه ی لبنانی میخرم!!! سفیر عشق عجله داره. درکش نمی کنم! مدام میگه سریع خرید کن اونور خیابون کار دارم. اونطرف و دقیقا روبروی بازار، پاساژ فیروزه است. پاساژ محصولات فرهنگی! تا حالا نیومدم! این چند روز هم چندییین بار از جلوش رد شدم ولی توجه نکردم! با وارد شدن به پاساژ ذوق میکنم. یادم نیست تو دلم گفتم یا به سفیر عشق که :"خب چرا زودتررررررر نگفتییییییییی؟"!! عکسی از حضرت آقا میخرم و چند تا سنجاق سینه. یکیش با نشون یا مهدی. اون موقع نمیدونستم که قرار این نشون بره تا دل غربت شیعه و برسه به دست اهلش! بره و روی سینه ی یوسف، خودنمایی کنه. فقط عجیب توی دلم جا گرفت!! اینقدر که به عادت همیشگی، بعد از اومدن به خونه، هر چی برای خودم خریده بودم رو هم بخشیدم، جز همین یکی!! نذاشتم حتی کسی ببینش که یکوقت دلش رو نبره! سفیر عشق دنبال یه چیز خاصه. چند تا مغازه رو میریم. پیدااااااااااااش میکنه. خودشه!


 

و کریمانه ای شد آرم گروه!

برمیگردیم بازار تا اهالی سرجمع بشن و برگردیم. در برگشت، در همین مسیر کوتاه (همون مسیر یه ربعه!!!) باید یکی دوبار توقف کنیم تا همه برسن. معصومه هنوز تو حس و حال بازاره. حاضر نیست هیچ مغازه ای رو از دست بده. حتی برای خرید شکلات و آبنبات!!! تو یکی از مغازه های مواد غذایی دیگه با خواهش آوردمش بیرون. در همین آسه آسه رفتن ها، عبدالباسط، که همه باسط صداش میزنن، یه ساک دستی خریده و انداخته پشتش و با خنده ی شیطنت آمیزی ازمون دور میشه! باسط تقریبا نه سالشه. یکی دوبار تو حسینیه با باسط و سجاد فوتبال بازی کردیم. تقریبا صمیمی هستیم. صداش میزنم و میگم:"برگرد! جلوتر کسی نیست و ممکنه راه رو درست نری ها!!". باسط همونطور ما رو نگاه میکنه و لبخند زنان دور میشه. اون لحظه و نگاهش رو همیشه یادمه. تو دلم یه چیزایی حس کردم ولی نمیدونم چرا جدی نگرفتم. از طرفی نمیتونستم بقیه رو هم تنها بزارم. باید چند دقیقه توقف کنیم که همه برسن. نمیدونم بقیه مسئولین خواهران کجان. ادامه راه تا حسینیه رو با سامیه و زینت و رقیه و ... قدم زنان ادامه میدیم.

میرسیم حسینیه و وارد طبقه ی سوم که میشم، میشنوم : "باسط گم شده!!" سریع میام پایین. دیگه هیچی نمیفهمم. نه اینکه فقط خودم رو مقصر بدونم، یه حس دلنگرانی برای یه عزیز. عجیب دلبسته شدم! پایین حسینیه مادر باسط با حالت زاری نشسته. شاید ده دقیقه یک ربعی رو ازش خواهش میکنم بیاد بالا ولی نمیاد. مسئول برادرا از راه میرسن و میگن خب ببریدشون بالا. میگم تلاش کردم ولی نمیان. به مادر باسط میگم:"بریم بالا این برادرا بهتون قول میدن پیداش کنن." و رو به مسئول برادر میگم قول بدین بهشون. و ایشون هم میگن:"قول که نمیشه داد. آخه ... "!!!!!! برا باسط نگرانم و دست خودم نیست، صدام رو میبرم بالا و میگم:"مادره! خب دلشونو گرم کنین یه قولی بدین"!! و ایشون دوباره میگن: "کمکشون کنید دستشونو بگیرید و ببریدشون!" یک بار دیگه بعد از اووووووون همه تلاش از مادر باسط میخوام که بیان بالا و در عین ناباوری ایشون بلند میشه و میاد!!!!! نه انگار که یک ربعه التماس میکردم بریم بالا!! برای باسط نگرانم. چند دقیقه نشستیم تو حسینیه، رو به سفیر عشق میگم:"ببین من نمیتونم بشینم و دست رو دست بزارم. میرم کوچه های اطراف رو بگردم." و میرم. دیگه حالم دست خودم نیست. راه رفتن هام تبدیل به دویدن شده. بعد از چند دقیقه گشتن برمی گردم شاید خبری شده باشه. سر کوچه مسئول خواهران بهم میگن:"باسط پیدا شده. رفته پیش پلیس" نمیتونم شوق اون لحظه رو توصیف کنم. با سرعتی مافوق نور خودم رو میرسونم طبقه ی سوم. تا برسم حسینیه به هرکی سر راهم باشه مژده ی پیدا شدن باسط رو میدم، و به مادرش اطلاع میدم. مادرش تا باسط نیاد، باورش نمیشه. الحمدلله باسط هم پیداش میشه.

بعد ازظهر برنامه ی کبوترانه داریم. یه جای توپ برای بچها تو حرم! بدجور دلم میخواست منم بچه بودم.

مقصد، کبوترانه، ضلع غربی صحن جامع رضوی. بچه ها رو گروه گروه کردیم و آژانس گرفتیم. با راه افتادن به سمت حرم، با صدای نسبتا بلندی و مثه خانوم معلما، به بچها میگم:" بچهاااااااا همه آدرسی رو که نوشته بودیم رو دارین؟" و بچها:"بلللللللللللله." و دوباره و دوباره می پرسم تا مطمئن بشم. راننده هم که آدم خوش ذوقی هست، دقیقا با همون لحن و کشش کلام بنده و ایشون هم دوبار، از بچها میپرسه:" بچهاااااااا همه آدرسی رو که خاله نوشته بود رو دارین؟" و باز همون لحن بچها. بعد سرشون رو نیمه برمیگردونن و میگن:" برا شاد شدن بچها پرسیدم، جسارت نباشه." و من فقط میگم :"خواهش می کنم، راحت باشید شما." ولی دلم میخواست میگفتم:" این راحت صمیمی شدن ها با بچه ها رو این چند روز زیاد دیدم، شما فکر نکن دست خودته!!!" ولی خب ...  بچها بعد از این گفت وگو شروع به خوندن شعر کردن و تا حرم یکبند شعر میخوندن. راننده هم خیلی با اشتیاق پرسیدن، بچهای کجا هستند. ذوق زده شدن راننده از شعر خونی بچها اونجا مشخص شد که گوشی شون زنگ زد. به بچها گفتم:"بچها! آرومتر میخوان با گوشی حرف بزنن." ولی راننده گفت نه بزارین راحت باشن و گوشی رو گرفت بالا تا پشت خطی شون هم صدای بچها رو بشنوه. تا خود حرم، پشت خطی توفیق شنیدن صدای بچها روداشت!

یه وقتایی فکر می کنم، برای خود من چقدر از این اتفاقات افتاده و من بی توجه رد شدم؟ چه صداهایی رو شنیدم و نشنیده گرفتم؟ و چه چشم هایی رو دیدم و ندیده گرفتم؟!

بگذریم، رسیدیم حرم. ورودی حرم، خدارحم و عایشه چادر ندارن و طبیعتا اجازه ی ورود!! نمیدونم چرا تا حالا متوجه نشدم! بچهای دیگه رو میرسونم به سیدمحمد که با هم با یه آژانس اومده بودیم و میرم تا فکری برای خدارحم و عایشه بکنم!

*********************************************************************************************

پ.ن:

یا کریمِ کریم می باشم

من حسینی ز دولت حسنم

 

 

 

۰۱:۱۷۱۷
ارديبهشت


از خواب پریدم . بعلههههه جناب مراد از پرت کردن در جا کفشی و برگشتش کیفور بودن و مکرر اندر مکرر در بینوا رو نواختن.


45 دقیقه مونده بود به اذون با باران آماده نماز شدیم و راهی حرم . اوایل خیابون بهجت بودیم که چند تا خانوم بلوچ به سمت ما اومدن . کلا من حافظه تصویریم در حد جلبک بلکه هم تک سلولی هست ولی از اون صحنه به بعد رو یادمه. دو سه تا خانوم با یه پیرزن. یکی از خانوما اومد گفت مادرم میخواد با شما بیاد حرم. گفتیم چشمممممم. و این بزرگوار با ما همراه شد. همراهی ایشون برام سراسر درس بود و ایشون استاد بنده شدن.

 اول گفتن شوهرم شیخ محمد ( شیخ یک لقب هس ) گفته: با کی میری حرم؟ تنها نری گم میشی . با خانوم ها حتما بری. بعد ادامه داد : من بدون اجازه شوهرم هیچ کاری نمیکنم .حتی خونه ی دخترم نمیرم. پدر مادر به گردن آدم حق دارند. شوهر به گردن ادم حق داره . من کلا مات و مبهوت این پیرزن بودم. چه مطیع؟!؟! چه شوهر داری؟!! الانا خانومای جوون همشون شاخ میشن برا همسراشون چه برسه به خانومی که نصف کاروان نوه نتیجه اش باشن.

 با همراه شدن بانو کلا دل از به نماز حرم رسیدن کندیم. سر چهار راه شهدا رفتیم حسینیه کرامت . کلا این مسجد و حسینیه حس خوبی بهم میده. یاد حضرت آقا می افتم .نه اینکه تو سخنرانی های قبل انقلابشون تو این حسینیه شرکت می کردممممم، واسه همون. سلامتیشون صلوات.

 راه افتادیم سمت حرم. تو راه محکم دستمو گرفته بود اگر مطمئنش نمیکردم از واستادنم دستمو رها نمیکرد تا چادرمو درست کنم و مرتب . با خودم گفتم ببین سفیر ایشون الان تو رو حامی خودش میدونه. حواسش به اینه که تو این شلوغی گمت نکنه و گرنه خودشو از دست رفته میبینه . تو توی شلوغی دنیا دست خدا رو رها نکردی؟(البت بلا تشبیه ) اصلا حواست هست که تو آشفته بازار روز مرگی اگه خدا رو گم کنی بر فنا رفتی ؟ تو چند چندی با تکیه گاهت؟


رسیدیم حرم. منو باران رفتیم تو تریپ کش برندگی . من گفتم من حاج خانومو میبرم اون میگفت من میبرم. من واقعا دلم با بردن حاج خانوم بود و تعارف نمیکردم. منتهی اون ملاحظه منو میکرد و به شدت علاقه من به زیارت تکی فکر می کرد. رفتیم سمت ضریح . خیلی شلوغ بود . شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام بود . سعی کردم فقط هوای حاج خانومو داشته باشم اگه باران گممون کرد هم چه بهتر . گفتم : حاج خانوم بریم زیر زمین . گرد کردیم سمت دارالحجه . باران الحمدلله گممون کرده بود. یه ساعت شیریییین، وقت داشتیم تا رفتن. یه تسبیح دادم دست حاج خانومو نشستم به قرآن خوندن. بعد هم سرمو بردم نزدیک سرشون تا صدام برسه. خیلی صمیمی و با یه حس خوب سرشو چسبوند به سرم . زیارتو خوندم و یه جاهایی ترجمه دور همی کردمو ایشون مثل ابر بهار گریه می کردن. از حال معنوی ایشون سیم ما هم اتصالکی کرد. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و از اونجایی که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد یه امین الله و یه ترجمه دور همی رو هم با هم داشتیم و یه دعا و حرکت .

تو صحن انقلاب زیر ایون طلا باران رو پیدا کردیم. به شدت هوا سوز داشت. لپ های حاج خانوم با اینکه سبزه هستن سرخ شده بود. بهشون گفتم سرده حاج خانوم؟ جواب : نه اونقدری که آدم بمیره. با خودم گفتم سفیرببین اعتراض؟ عمرا . شکوه و شکایت؟ اصلا . حالا تو منتظری تقی به توقی بخوره و گل و گله گذاری یا حداقل منت و ... که خدایا دارم تحمل میکنما . این عکس هم برای اون شبی هس که عاشق استادم شدم. عزیزم گران ناز .تو عکس هم معلومه همچین خوب یخ بسته .


استاد عشق



پیچیدیم تو بهجت ،سوز سرما اومد پایین . از اون شب تا آخر اردو هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد اشک تو چشم هر دومون حلقه میزد که میخواد فراقی اتفاق بیافته . شب رفتیم قسمت آقایون . جشن شب میلاد بود. خیلی خوش گذشت .

 اول آقای حشمتی سخنرانی کردن و بعد آقا سید مولودی خوندن و همه جیغ و دست و هورای بلند و نوای دوباره دوباره دوباره و.... یهو دیدم مثل عروسیا شکلات رو سر ملت سرازیر شد . یاد شیرجه های بچگیمون تو عروسی ها افتادم . و یه شیرینی توپ . سولی ،که خامه هاش مزه موز میداد . خیلی کم پیش میاد مزه ها برام خاص باشن ولی بعد شیر کنجد پیاده روی اربعین این یکی واقعا به مذاقم موندگار شد.


قسمت خیلییییی با نمک جشن. تیاتر پسرا بود یعنی ته خنده بودنا. کلا که مجلس بی ریا بود .مخاطب تو  حلق بازیگر . طراحی دکور همونجا. کارگردانی همونجا. اصلا نمایش نامه نویسی که نه نمایش نامه گویی هم همونجا . من یکی که صدا بهم نمیرسید ولی از ظاهرشون غش کردم. مادر داماد با اون چادر گرفتنش گفتم الان گردنش میشکنه. یه آدم با دو من ریش و سیبیل و یه چادر بر سر شده مادر داماد. یعنی طراحان گریم دنیا سر به بیابون نذاشتن جای تعجب بود. مادر عروس خیلی تو رفت و امد بود . پدر عروس که من واقعا نگرانش بودم زخم بستر بگیره ، اگر تو بگی تو کل نمایش خودشو دوبار یه نیم خیزی کرد . از همه شیکانس تر و مجلسی تر داماد بود خیلی ترگل ورگل مثل دامادا عروس هم که به مدد خواهراش ای همچین بد نشده بود. به هر حال همین که یوخده از پسریت دراومده بود خودش جای تشویق گروه گریم داشت.


تیاتر


از همه فعال تر خادم حسینیه بود. مدام پشت صندلی ها دیالوگ میگفت . مدام دکور رو مناسب میکرد و خودش از همه بیشتر از ته دل حض میبرد و می خندید . خدا حفظشون کنه. هم خودشون هم خانوادشون خیلی پایه بودن. خیلی هم اهل دل و صاف و ساده  و صمیمی. هر کدوممون حتی اگه شده کله سحر میخواستیم بریم. میومدن خداحافظی . و نگران که بهمون بد نگذره. شده بودن یه پا هم گروهی .

 خلاصه عروس میخواست درس بخونه و به قول مادرش رئیس سازمان ملل بشه و مهریه هم با بخشش به خاطر گل روی داماد و باباش رسید به هزار و اندی سکه  و به میمنت و مبارکی  رفتن سر خونه زندگیشون. خیلی خندیدیدم دستشون ندرده از خیلی ازکارهای کمدی شبکه فخیم ملی هم بانمک تر بود هم کم خرج تر هم دل نشین تر. اصلا کمدین ها باید بیان بعد لنگ انداختن جلو پسرا یه دور شاگردی هم بکنن.

واقعا شب خوبی بود اولش گران ناز بعدش جشن بعد هم سولی  بعد هم نمایش روده برنده بعد هم نداشتن حلقه بعد هم کمی گزارش کار. این دفعه رفتم عقب ترا خوابیدم. تا بادِ باز گذاشتن در کمتر بهم برسه. صبح پاشدم دیدم دور و برم همه خالی شده. من موندم وسط اسکان. خیلی باحال بودن. صبح که بلند میشدن همه موهاشونو شونه میکردن دوباره شروع به بافتن میکردن از کوچیک تا بزرگ. هر روز از نو میبافتن ولی میبافتن حتما.

امروز روز بازار بود. روز باب میل خانوم هااااااااا. القصه راهی بازار مرکزی سر 4 راه شهدا شدیم. پسرا رو قبل 4 راه شهدا دیدیم با تیشرت های عکس آقا و شهدا بر تن . اوهوک چه زود و توپ خریدو شروع کردن. رفتیم تو بازار مرکزی و ملت ریختن سمت خرید. من اصلااااااااا حوصله تو بازار الکی چرخیدنو ندارم. غیر کفش تو خرید گیر دیگه ای ندارم. ما رو هم نهیب زدن که اهالی رو همراهی کنین. خو آخه منی که اهل چونه زدن نیستم برو تو پروپای جمع خانوادگیشون چیکار ؟ باران میخواست روسری و کفش و ...... بخره . ما رو هم دنبال خودش میکشوند. نشستم وسط بازار و تو دنیای مجازی غرق، باران و رفیق دیگم رو به حال خودشون رها کردم.ولی تهش کار خودمو کردم و رفتیم پاساژ مورد علاقه من.که اکثر مواقعی که میام مشهد یه سر میرم اونجا و چند تا از دوستا و خانوادمو هم به راه خلاف کشوندمو مشتری اونجا کردم. رفتیم پاساژ فیروزه.یه چند تا هدیه برا بچه های کادرو یه آرم گروهو چند تا برچسب خریدیم. برگشتیم بازار مرکزی که اهالی رو کم کمک بکشیم از مغازه ها بیرون و ببریم. 

 یهو دیدم یه بچه ای انقدر گریه و تقلا میکنه که میخواد از بغل مادرش خودشو بندازه.فی الفورا اومدیم سمت اسکان. تاکسی گرفتیم و در تمام مدت امیر حسین به شدت گریه میکرد. آبمیوه، شکلات هیچی هیچی قبول نمیکرد. رسیدیم اسکانو  به طرفه العینی شیر خورد و خوابید.مامانش گفت گوشش عفونت کرده درد میکنه .  یه  نیم ساعتی طول کشید تا بقیه رسیدن. ولی هرکی میومد مسترس بود . همه نگران و ناراحت ......


پ . ن


دعاى مستجاب

«أَنـَا الضّامِنُ لِمَنْ لَمْ یهْجِسْ فى قَلْبِهِ إِلاَّ الرِّضا أَنْ یدْعُوَ اللّهَ فَیسْتَجابُ لَهُ.»

کسى که در قلبش جز رضا و خشنودى خدا خطور نکند، چون خدا را بخواند، من ضامن اجابت دعاى او هستم.

امام حسن علیه السلام

کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 62 ، ح 11



سفیر عشق
۱۷:۲۹۱۱
ارديبهشت

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

 فیض عفوش ننهد بار گنه بردوشم

صبح چهارشنبه است. سینما هویزه. با خودم میگم آخه این همه بچه رو چطور تو سینما کنترل کنیم؟؟ وارد سالن اختصاصی شدیم. یه نگا میندازم پایین سالن، پسربچه های ردیف اول، تقریبا زاویه سرو بدنشون صدوهشتاد درجه است. یه لحظه فمنیسمم گل میکنه و با خودم میگم: خب یه بارم که شده آقایون با زودتر رفتنشون باعث شدن جای بهتر به خانوما برسه

با توضیحاتی از مسئول اردو آماده ی دیدن فیلم میشیم. پسرها هم همه پایه ان تا قبل از شروع فیلم فضای شادی ایجاد بشه. تا فیلم شروع بشه چند باری یه سری تبلیغات فیلما رو کاملا تکراری دیدیم. با شروع فیلم همون چندتا صدایی هم که میومد، قطع شد. شیار 143! ته سالن، ردیف آخر با دوتا دیگه از مسئولا نشستیم. یکی دوتا از بچه ها جابجا میشن و جای خودمو میدم به یکی و همونجا رو پله آخر میشینم. تجربه ی خوبیه. راحتتر از روی صندلی! اونطرف دم در رفت و آمده. نفهمیدم چه خبره

بعدا که اتفاقات رو متوجه شدم برای خودم خیلی جالب بود که اونجا نه تنها من که فکر میکنم تقریبا هیچ کسی متوجه موضوع گم شدن احمد و ناخوش احوالی زبیده نشد. سکوت بچه ها برام جالبه. بعد از فیلم برای ناهار راهی کوهسنگی هستیم. تو راه با بچه ها آخر واحد نشستیم. از بچه ها میپرسم: شماها واقعنی چیزی هم از فیلم فهمیدین؟؟ خیلی جدی همه شون میگن بللللللله! و بعد شروع میکنن به شعر خوندن. امیرمحمد هم بین بچهاست. خواهر زاده ی معصومه!! چشمای امیرمحمد دنیای مهربونیه. مجذوب خنده هاش نه، محوشم!


چند تا از خانم ها شروع می کنن با هم بلوچی حرف زدن. متوجه نمیشم. مامان مهیا به دادم میرسه و ترجمه می کنه. ظاهرا بحث هواشناسیه!!

میرسیم کوهسنگی. خبری از مسئولین نیست. سفیر عشق هم نگرانه. از اونجا که فکر کردم مسئولیت پذیریش گل کرده که دز نگرانیش زده بالا، شروع میکنم به نطق کردن. بیخیال بابا! چته تو؟ مگه چیه؟ حالا مسئولین میان بابا و ... از این دست حرفا! بین راه خواهر برادر مسئول همراهمون هستن. با تهدیدات مختلف مثه پرت کردن در استخر آب، تلافی خشم شب جلسه دیشب رو درمیارم. به قول سفیرعشق خشم شب زد در جلسه مسئولکی... به کوهسنگی زدن گردن خواهری!! (قافیه مسئول نمیخوره!! همون مسئولکی) صد البته تهدیداتم با لبخند همراهه ولی مطمئن نیستم خواهر مسئول درک کرده باشه که این فقط یه شوخیه!! فک کنم تو دلش میگه از این برمیاد اینکار!!

با بچها و نوجوونا حلقه تشکیل میدیم. مسئولین دیگه هم هستند. یکی از خواهرا صحبت می کنن. یه وقتایی منم دوازده سال بیشتر ندارم، مثه همون لحظه!! پس حوصله کم میارم و یواشکی با چن تا از پسرا در میریم و میریم جدا قدم میزنیم. باسط، سجاد و بقیه. شروع میکنم از گرایش فوتبالی شون پرسیدن و بحث سرخ آبی راه انداختن. همه شون پرسپولیسی اند. از من میپرسن و من میگم طرفدار تیم ملی ام. حقیقت اینه که یادم نمیاد تا حالا یه بازی رو نود دقیقه کامل دیده باشم!! و بحث رو میبریم به این که اول و آخر سرخ و آبی هم متحدن و ما هم باید ...

وقت نمازه. به خواهرای اهل تسنن میگم: "وضوخونه اینوره. پاشویه هم داره". به هم نگاه می کنند. اولش با تعجب و بعد لبخند میزنن. حالا دیگه خیلی راحتتر برخورد می کنن. برخوردهامونو واقعا خواهرانه می بینند. تا مسئولین بیان و ناهار، چند تا از دخترا درخواست میدن بهشون سرود یاد بدم. هییییییییچی به ذهنم نمیرسه. بجز همون سرود بچگی هام: گل همه رنگش خوبه بچه زرنگش خوبه... خالی الذهن خالی الذهن!!! آهان یه آهنگ هست از آقای زمانی، مکر شیطان، بند آخرشو براشون میزارم و شروع میکنن به تمرین. خدیجه واقعا مشتاقه به یادگیری. ناهار رو با بقیه خواهرا میخوریم و بلافاصله میرم ادامه تمرین! مسلمانان مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید/ در این بتخانه ابراهیم باشید و...  همیشه این ترانه شور خاصی داره برام و شاید بهتره بگم انرژی بخشه!

کم کم آماده ی فتح قله میشیم. اما قبلش چن تا عکس دسته جمعی! با زینت و سامیه و چن نفر دیگه میریم بالا. چند دقیقه ای زیارت مزار شهدای گمنام و بچها یادگاری شونو مینویسن و باز چند تا عکس یادگاری! با زینت و سامیه و رقیه میایم پایین. جلوتر یه مامور نیروی انتظامی ایستاده. زینت خیلی سریع میگه ببین من با خودم مواد دارم!! برای لحظاتی من لال شدم. یهو همه میزنن زیر خنده!! سربه سرم گذاشتن مثلا. از ترانه مکر شیطان که بچه ها میخوندن خوششون اومده و به عنوان یادگاری از من، ترانه رو بلوتوث میکنن!! پایین یه گعده با خواهرای اهل تسنن و یه بحث کوتاه راجع به حجاب داریم. کم کم آماده ی برگشت میشیم. جلو پارک یه نگاه به اطراف میندازم. آقایون عقبترن. با شیطنت رو به خانوما میگم: بفرمایین تاب و سرسره آماده است! از دست میدین هاااااا! دیگه گیرتون نمیاد! و برمی گردم و می بینم چند نفری قبل از این فرمان ... به به چه صحنه ای ! شبیه مهد کودک بزرگسالان شده اینجا. آماده برگشتن شدیم. تا اتوبوس واحد چند دقیقه ای طول میکشه و با چند بار برگشتن و رفتن ما ده دقیقه ای طول میکشه تا برسیم. نرسیده به اتوبوس، دست کوچولویی رو حس می کنم که دستمو میگیره. نگاه میکنم. امیرمحمدمه!

در برگشت دوباره با بچه ها ته واحدیم. تا رسیدن به اسکان مداااااام شعر میخونن. انگار کوکشون کردن. بعدازظهر برنامه ی خاصی نیست. آزادیه، حرم یا حسینیه.

شب جشن میلاد آقا امام حسن عسگریه. همه میریم طبقه ی دوم. سخنرانی آقای حشمتی و مولودی خونی. حسابی خوش میگذره. وسط جشن میرم بالا ببینم یه وقت کار خاصی نباشه. فهمیدم باید در مورد وظیفه ات بپرسی وگرنه کارت رو یکی دیگه انجام میده و اصلا متوجه نمیشی!! طبقه ی سوم مریم، دخترعمه ی زبیده، در حال گریم یه دخترخانم چادر به سره برای اجرای نمایش!! میرم جلو و بعد از چند دقیقه، مثلا یه چشمه از طالبانیسمم رو رو می کنم. میگم: "مگه قرار نیست نمایش تو جمع مختلط باشه؟ پس چرا چهره آرایی؟! ینی قراره دخترا و پسرا باهم نمایش اجرا کنن؟!!" مریم برمیگرده، با لبخند نگام میکنه و میگه: "این داداشمه!!". یه داداش چادری!! نمیدونم چطور خودمو به چادرم میرسونم!!! نمایش جالبه. به قول سفیر عشق از تولید به مصرف! موضوعش خواستگاری که دیگه جالبترشم میکنه. پدرومادرعروس واقعا رفته تو نقششون. جالبترین بخشش خادم حسینیه است که پشت مبلا دیالوگا رو به بچه ها میگه!!

جشن با همه ی شیرینی اش تموم میشه و میریم بالا برای استراحت. باید راجع به امروز مطالبی رو بنویسیم و تحویل مسئول بدیم. یه پتو برا چهار نفر گذاشتم کنار و میرم انباری و مشغول نوشتن. وقتی برمی گردم خبری از پتو نیست! نگاه میکنم یکی از مسئولین و کوچولوشون سه تا پتو دارن. با شوخی میگم این یکی پتوی ما نیست؟ میگن: "عههههه مال شماست؟! معصومه گفت بیا این پتو هم برا شما" و من ..... من دیگه حرفی ندارم!!

پ.ن: نشسته ام بنویسم که سفره داری تو / همیشه بیشتر از حد انتظاری تو

به دست با کرمت می دهی کریمانه / به سائلان حسینت هر آنچه داری تو

۰۱:۰۷۰۱
ارديبهشت

 

همراهى با مردم

«صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحِبُّ أَنْ یصاحِبُوکَ.»

چنان با مردم مصاحبت داشته باش که خود دوست دارى به همان گونه با تو مصاحبت کنند. امام حسن علیه السلام

 نزهة الناظر و تنبیه الخاطر ص 79


با چه بدو بدویی بندگان خدارو آوردم . نامردا فقط دو دقیقه تاخیر داشتیم . حداقل زنگ میزدین که ما از همونجا

ماشین میگرفتیم. ( البته زنگ زده بودنا.ما همش در دسترس نبودیم ) دو تا ماشین گرفتیم 10 نفره ریختیم توش. خدا خیر بده مامان مسئول خواهران حداقل برامون واستاده بودند. "بی بو بی بو" راهی سینما هویزه شدیم. اولین تجربه ام از هویزه معراجی ها بود. سالن کوچیک سانس اختصاصی پر بود از زن و مرد و بچه . داشتم فکر می کردم این همه بچه تو یه سالن ، تاریک ، یعنی تا آخر فیلم می مونن؟؟؟؟؟؟؟؟ خب موتوشکرم که حداقل فیلم رو شروع نکرده بودن .خلاصه جابه جا شدن. منم رفتم ته سینما و رو پله نشستم

آقای برادر شروع کردن به صحبت کردن و در همین حین سینما تاریک شد و فیلم شروع . اگه شما از فیلم اون روز چیزی فهمیدین منم فهمیدم. از بس رفتم بیرون و اومدم داخل.




اول که رفتم به زنگ زدن به فرهنگسرا:

_ آقا ببخشید وقت میخواستم برا یه کاروان برای فردا

_ وقت نداریم.

_ آقا اینا یه کاروانن از روستاهای جنوب سیستان . معلوم هم نیست کی گذرشون بیافته این طرفا.

_ باشه فردا 12 تا یک. فقط رنج سنی بالای 15 سال

اوه چه کنیم این همه بچه قد و نیم قد رو .... اوووووم عیبی نداره فرهنگ سرای زیارت تو پارکه بچه ها رو تو وسایل بازی نگه میداریم

_ باشه میرسیم خدمتتون ان شاا...

_ فقط یه چیزی سن بالاهاتون خسته نشن ها. نمایشگاه معنا گراست و باید نیم ساعتی واستاده باشن.

اوه بیخیال . حوصلشون سر میره. نمیدونم چرا تا اسم معنا گرا میاد یاد فیلمای بی سر و ته شبکه 4 می افتم

خب اینکه نشد.




زنگ زدم دار الولایه .

_ آقا سلام . میخواستیم از برنامه های کاروانیتون استفاده کنیم.

_ امروز و فردا وقت نداریم.

و باز قرائت همون روضه های قبلی .

_ چند دقیقه دیگه زنگ بزنین.

باز هر دفعه هعم که زنگ میزنی معلوم نیست کی گوشی رو برداشته کلی توضیح میدی.

_ امروز که .....مولودی و سخنرانی هم داریم  ولی خب تکمیله.

 و باز چرب تر کردن روضه ها.

شما فردا ساعت 9ونیم بیاین برا حرم شناسی. با دوستم که صحبت میکردم که قبلا این مسیرها رو برای اردو رفته بود منتهی هماهنگ نشده بود. میگه آخه حرم شناسی هم شد برنامه ؟ اونا که گفتن سخنرانی موضوعی هم می تونین بگین. عوضش کن.

_ آقا ببخشید ما برنامه سخنرانی با محتوی وحدت میخواستیم .

_ محتوی؟ شما که تنها نیستین . کاروان های دیگه هم هست. نمیشه.

_ گردن ما از مو باریک تر . باشه شما عوض کن هر چی شما افاضات فرمودی.

_ آقا تبرکی هم میدین؟

_ بله. برای افراد حاضر میدیم دست مسئول کاروان.

خب الحمدلله این هماهنگ شد فردا ساعت 3 و نیم . هیچی هیچی نباشه برنامشون به گرفتن تبرکی ها می اررررزه.




تو این رفت و آمد ها و تماس ها بودم که یه عالم اتفاق افتاد. اولش حال نا مساعد مسئول خواهرانمون و در نهایت غیب شدنش بود. یه بار هم دیدم چند تا از خانوما اومدن بیرون و گران ناز هم همراهشون با چشم گریون اومد بیرون.

_ چی شده حاج خانوم؟ چرا بیرونین؟ فیلم که هنوز تموم نشده.

_ پسرم. پسرم احمد گم شده. 15 سالشه

با خودم گفتم به حاج خانوم نمی اومد که پسر 15 ساله داشته باشه.بعداها فهمیدم کلا بچه و نوه و نتیجه و... میشه بچشون.

یه چی هم جالبت تر .از اهالی میپرسیدم چند تا بچه دارین میگفتن 4 تا.(با خودم میگفتم اوه چه کم جمعیت)ادامه میداد 4 بچه 3 دختر . ههههههههه

_ گم نمیشه حاج خانوم.  ان شاا... پیدا میشه

_ تو این شهر به این بزرگی ...... از کجا ؟

_ نگران نباش حاج خانوم. امام رضا علیه السلام خودشون کمک می کنن.

تو دلم آشوب بود که الآن مامور سینما نیاد و یه برخورد بد بکنه. که اومدو همو رو داخل سالن کرد.




زنگ زدم کبوترانه. کبوترانه ضلع غربی صحن جامع هست که  برا بچه ها برنامه داره. کاروانی یا تکی بچه ها رو تحویل میگیرن شعر و داستان و بازی . بزرگترها هم به زیارتشون میرسند.

اینجا هم مثل همه جاها چونه سر وقت و.... نه اینکه ما دقیقه 90 کارامونو نمی کنیم ها. خوووووب میزاریم برسه تو وقت اضافه. فردا ساعت 3 کبوترانه. خب خوبه هم بزرگا اون موقع برنامه دارن هم کوچیکا.




یه چند تا از بچه ها حوصلشون سر رفته بود و بیرون سالن در حال ورجه وورجه کردن. دختر بچه ها هم مدام به بهانه سرویس در رفت و آمد . سرویساش ولی با کولاس بود واقعا. فیلم تموم شد. اومدیم بیرون و منتظر اتوبوسها.

از مسئولا خبری نبود که نبود. حتما رفتن احمد رو پیدا کنند. احمد از یه گوشی زنگ زده بود خونه و گفته بود حرمه. خانم مسئولمون زنگ زد گفت ببین زبیده حالش بد شده بردیمش دکتر به کسی چیزی نگو تا نگران نشن.یاااااااا بسم الله.....

تو ماشین دیدم بین دخترای ته اتوبوس یکی هست که تا حالا ندیدمش . گفتم شاید از آشناهای مشهدشونه اومده پیششون. بهش گفتم شما جزو کاروانین؟ بچه ها گفتن خواهرِ آقای برادره . یه لحظه از فکرم خندم گرفت. این بندگان خدا! آشنا! مشهد؟؟؟؟ رفتیم داخل پارک کوهسنگی. همه پراکنده شده بودن تقریبا و سیستم خانوادگی شده بود. آقای برادر زنگ زدن که حلقه ها رو داشته باشین تا ما میایم . سریع انتقال به بچه ها و تشکیل حلقه ها با هزار بدبختی. خیلی هم خجالت میکشیدم برم از پیش آقاهاشون بیارمشون... میدوستم همه ی بچه های حلقمو که سریع جمع شدن. دو سه تاشون بچه داشتن. شب قبل گفته بودم شماها بیشتر توجه کنین به فیلم . اونم قسمت پایانی شیار143 و همزاد پنداری . بهشون گفتم چطور بود فیلم گفتن : دلمون به درد اومد. با هم درمورد لزوم دفاع از کشور و جنگ دیروز جنگ امرز و ماهواره و.... صحبت کردیم. مشارکتشون از دیشب بیشتر شده بود. داشت میرفت که یخشون کم کم باز بشه.


حلقه کوهسنگی


الحمدلله اذون شد .همه وضو و نماز حالا چیکار کنیم؟ چرا اینا پس نمیان؟ کم کم سر و کلشون پیدا شد و نفس راحت کشیدم. آخیششششششش مسئول نبودن چه کیفی داره

پایین مسجد کوهسنگی همه گوله گوله نشسته بودن و تریپ حموم آفتاب بود. کم کم خبر آمد خبری در راه استتتتتتت و نهارررررررر. البته حین نهار بود که تیم خواهران کانهو سوسکی که با دمپایی زده باشی و له شده باشه و بکشی رو دیوار پخش بشه مورد عنایت اشداء الی الکفار قرار گرفت ...... اون روز من یه چی یاد گرفتم . اینکه زشته جلو بقیه از مسئول سوال بپرسی ولی زشته  نیست جلو بقیه  نیروتو پودر کنی ....این بود درس اون روز ما.

بعد نهار کم کم حرکت کردیم به سمت مزار شهدای بالای کوه . بین رسیدیم به وسایل بازی داشتیم خواهش میکردیم بچه ها ادامه مسیر بدیم دیر شده. برگشتنی ان شاا... میایم که دیدم ما شاا... یکی مادرا رو جمع کنه . بسی خندیدیم .... آبشار خاموش بود و دریاچه رو اولین بار بود خالی میدیدم . واستادیم هممون خودمونو تو عکس جا دادیم و یه عکس دسته جمعی گرفتیم . با دو تا حاج خانوم بزرگ روستا هم عکس گرفتم. یکی گران ناز بود که حالا میرسیم به ارادتم به ایشون .....




هن هن کنان رفتم تا بالا . از اون بالا پی گنبد زرد حضرت گشتم ولی مثل همیشه که تو شلوغی شهر خوبی ها رو پیدا نمی کنم ندیدمش. فقط مناره های صحن جامع پیدا بود با زبیده و بقیه کنار مزار شهیدی نشستیم. گفتم بیا اینم خودکار هر چی آرزو داری بنویس. خوشحال بودم رو پا می بینمش .ظهر که یهو گفتن که بردنش بیمارستان مُسترسیدم . خودکارو دادم بهش یهو زد زیر گرریه و گفت من جز ظهور حضرت چیزی نمی خوام و خودکارو پس زد... میدونستم بچه باحاله هر دم هم مسجل تر میشد ما ت و مبهوت موندم که یه دختر 17 ساله روستایی تمام دنیا و آرزوهاش جمع شده تو ظهور حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف.!!!! البته اون عمیقا درک میکنه انتظار رو اون داره لمس میکنه خیلی چیزهای غریبونه رو .... ماها که زندگیمونو میکنیمو یه عجل فرجهم جهت خالی نبودن عریضه میزنیم تنگ دعاها که شیک تر بشه . خودکار رو گرفتم . تمام طول روز داشتم به بی کفایتیم فکر می کردم . به استیصالم . به اینکه من پس به چه دردی میخورم و امشب تو حلقه با اون نگاه های منتظر چیکار کنم. خودکار رو به دست گرفتمو نوشتم  و از خودشون کمک خواستم برا سربازی

شهدای گم نام کوه سنگی


حرف های خواهرم دلگرمم کرد حتما کار سختی هست و استناد کردن به  یه چی تو مایه های پی نوشت این مطلب . ... ولی دلم همچنان نا آروم بود و غمگین .

کم کمَک هوا سرد تر شد و تموم پارک تقریبا سایه شده بود . جمع کردیم و سوار اتوبوس ها شدیم باز امار یکی دو تا رو کم داشت . امار البته نه . همون سر شماری ذهنی خود اهالی . البت برام چیز طبیعی شده بود این گم شدن پیدا شدن ها

رفتیم حسینیه و گفتن تا ساعت 8 در اختیار خودین. هر کی میخواد بره حرم ... رفتم تو انبار رو برای 45 دقیقه بی هوش شدم یهو با صدای تَتَتَتَرق تَرق از خواب پریدم.....


پ . ن :

 رئیس عقیدتی سیاسی گروهان ژاندارمری زابل

در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته‌‌اید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌‌ی کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان‌‌اللّه‌‌علیه)، مرتب از من می‌‌پرسیدند که بعد از اتمام دوره ریاست جمهوری، میخواهید چه کار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر میکردم که بعد از اتمام دورۀ ریاست جمهوری، به گوشهایی بروم و کار فرهنگی بکنم.

 

وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دوره ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم -حتی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود- من دست زن و بچه‌‌ام را میگیرم و می‌‌روم! واللَّه این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا می‌‌شد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می‌‌شدم!

 

به نظر من، بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.                                        مقام معظم رهبری حفظه

سفیر عشق
۱۷:۵۲۱۹
فروردين

شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد

زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

قراره کاروان شش صبح مشهد باشه. صبح زود بعد از نماز راه میفتیم. سفیر عشق نگرانه و من کلا یادم رفته که کم خوابی داشتم! هر طور که شده خودمونو به حسینیه محل اسکان می رسونیم. در طول راه فقط به این فکر میکنم، بچها اومدن یا نه؟

حسینیه سوت و کور وتنهاست. جون میده برا من که عاشق قدم زدنم. تازه دارم فکر میکنم که لحظاتی دیگه خادم چه کسایی هستیم؟ فرصت خوبیه. قدم میزنم و بیشتر از دیروز فکر می کنم. یه ساعتی میگذره و خبری از کاروان نیست. این سفر همه جانبه است. بعد از خودسازی باید برای ساعاتی هم که شده مفهوم انتظار رو درک کنیم.

 بگذریم بیدار بیداریم و شش دنگ حواسمون به در، اما وقتی متوجه اومدن اهالی میشیم که دیگه رسیدن طبقه ی سوم! آشناتر از اونن که بخوام باهاشون آشنا بشم. لباس های رنگی از زیر چادرهاشون به چشم میاد. دلم میخاد هر چه زودتر حجاب ناشناختن ها کنار بره و خیلی با هم صمیمی باشیم. در این بین دختری زبیده صداش میزنن، بیشتر از بقیه به چشم میاد. طوری اهالی رو راهنمایی میکنه که انگار سالهاست مسئولیت اردوهای مختلف رو داشته. کاملا پیداست که میشه در مسئولیت ها روش حساب کرد. سلامی و احوالپرسی صمیمی داریم. و در همین حین  خیلی ساده و صمیمی با مسئول خواهران آشنا میشیم.

ساعت از ده گذشته. سفره ی صبحانه رو پهن میکینم. چند تا از بچه ها برای کمک میان آشپزخونه. به بچه ها میگم هنوز صبحونه نرسیده و فقط نون به طبقه ی سوم رسیده. فعلا شما اسماتون رو به من بگین، آشنا بشیم تا بعد سفره رو پهن کنیم. خدیجه، سکینه، گوهر و معصوووووومه. معصومه خودش رو معرفی میکنه و مقداری نون برمیداره و خیلی سریع  بی توجه میره به سمت سفره. میگم عزیزم تا صبحونه نیاد نون رو نمیبریم. طبق تجربه ی اردویی که داشتم، وقتی سفره ساعت ده پهن میشه، کافیه فقط چند دقیقه نون زودتر از صبحونه بره تو سفره. طبیعیه که اثری ازش نمی مونه!! و اصل صبحونه بجا می مونه. اما بنظر معصومه اصلا صدامو نمیشنوه!! جو خدامت بدجوری گرفتم. صدامو خیلی بلند نمی کنم. خواهش می کنم ازش. صداش میزنم ولی دیگه معصومه داره نون رو تو سفره پخش میکنه. این اولین تجربه ی آشنایی با معصومه رو جدی نگرفتم.

مسئول خواهران با مادرشون تشریف آوردن. مادرشون به بنده میگن ببین مهمترین مسئله برای اهالی چایی هست. و خیلی سریع دست به کار تهیه چایی میشن. بعدها فهمیدم اهالی در طول راه چایی نخوردن. تازه حکمت خودسازی رو فهمیدم. درسی از امام رئوف! زائر امام رضا  بیست و هشت ساعته چایی نخورده. خادم باید از دل زائر باخبر باشه و بالاخره از صدقه سر زائران چایی به ما هم میرسه.

نماز رو به جماعت در طبقه ی دوم حسینیه میخونیم . بعد از نماز یه مراسم افتتاحیه ی کوتاه و البته دورهمی!! قراره قبل از ناهار بریم حرم!! این رو مسئول محترم اردو میفرمایند. هنوز مونده تا آشنا بشم با الفبای اردوی جهادی. پس تو دلم گله مند میشم از این که مسئول اردو به فکر استراحت اهالی نیست. آخه اینا تازه از راه رسیدن بعد از بیست و هشششششت ساعت طی مسیر. خود اهالی نه تنها اعتراضی ندارن، خوشحال هم میشن! و در مسیر حرم اهالی رو بدون کوچکترین خستگی می بینیم! حتما اورانیوم غنی شده مصرف کردن! اینقدر شارژند که در مسیر، چراغ قرمز رو بی هیچ توجهی رد می کنن و صدا زدن های بنده فایده ای نداره! در این بین مسئول محترم اردو هم در بین متخلفین دیده میشن!!

به حرم میرسیم، اینقدر شوق داریم که متوجه نشدم از بخش مخصوص ورود معلولینوارد شدیم. یکی از خدام بهم میگن شما گروهتون رو از اینجا آوردین یه ویلچیر بیاد چیکا کنه و من که هنوز متوجه نشدم میگم خب میره از اونطرف میاد!!! و البته اگه سفیر عشق بعدها بهم نگفته بود که ما از ورودی مخصوص معلولین وارد شدیم، همچنان سرخوش در اشتباه می موندم!

حرم رو با یه مداحی دلچسب وارد می شیم. یادم نمیاد قبل از این اینطور وارد حرم شده باشم. با زائرایی از راه دور. با یه مداحی گرم. حال خوشی دارم و دلیلی جز حضور در جمع این زوار نداره. تو خودم بودم. سنگینی نگاهی رو حس کردم. سرم رو بلند کردم. خدیجه بود یا سکینه؟ یادم نیست! اینقدر یادمه که نگاهی توی چهره ام دنبال جواب سوالی می گشت. با خودم گفتم شاید بچه است و مفهوم اشکام رو نمیفهمه، پس جوابم فقط لبخند بود. هنوز کاملا آشنا نبودیم. اشک و لبخند میتونه شروع خیلی خوبی باشه. لبخند زد. حس کردم آروم شد.

زیارت کوتاهی بود ولی شیرین. با چن تا از بچه های اهل تسنن گشتی تو حرم زدیم. هنوز اونقدر صمیمی نشدن که از مذهبشون بگن. بعضی هاشون سفر اولی بودن. اهالی اینقدر صمیمی برخورد می کردن که وقتی تو صحن انقلاب قدم می زدیم، فراموش کردم که حتی لباس های ما شبیه نیست! اینجا فرهنگ استانی مختلف، لهجه و گویش متفاوت، پوشش ها و ... هییییچ چیز نمی تونست مانعی برای صمیمیت باشه. اینجا فقط و فقط حول یک محور می چرخید. امام رئوف! یکی زائر بود و یکی خادم! اما بعدها اونقدر صمیمی شدن که بارها با تماسی جویای احوال مون شدند. زمان به اتمام رسیده بود. به محل قرار گروه تو صحن انقلاب رفتیم. همهمه بود. همه میگفتن هاجر نیومده. مشخصاتشو پرسیدم. تقریبا قریب به اتفاق گفتن، لباس زرد داره. اطراف ضریح رو به دنبال شخصی با لباس بلوچی زرد گشتم. ناامید برگشتم. هاجر اومده بود. فقط نمیدونم چرا رنگ لباسش زرد نبود!! چند تا از خانم های مسن هم به ما پیوستن. تقریبا تکمیل شده بودیم. تا خواستیم برگردیم، همون خانم های مسن گفتن ما زیارت نکردیم. گفتم چطور؟ شما که از محل ضریح بیرون اومدید؟؟ گفتن ولی دستمون که به ضریح نرسید! برگشتن و گمون کنم اینبار زیارت کردند!

وقت نیست تا خلوتی در حرم داشته باشم. به امید دفعه ی بعد با اهالی رهسپار حسینیه می شم. بعد از ناهار با بچه ها مشغول نقاشی می شم. بهشون قول دادم نقاشی هاشونو به برد حسینیه می زنیم. مامان ها مشتاق تر از بچه ها ازم برگه می خوان! حتی شب فریده، مادر مراد کوچولو، ازم می پرسه چرا نقاشی من رو برد نیست؟ و ازم قول می گیره نقاشیش رو به برد بزنم.

توی راه بیشتر با بچه ها آشنا میشم. ناهار رو در طبقه ی دوم حسینیه هستیم. بقیه روز به آشنایی بیشتر با اهالی میگذره و برنامه ی خاصی نداریم. اهالی هم چندین ساعت توی راه بودن و احتیاج به استراحت و نظافت دارن. شب رو هر کدوم از ما حلقه ای تشکیل می دیم. من همیشه بچه ها رو ترجیح دادم. با بچه ها آشنا می شم. امیر محمد، عباس، امیرعباس، سجاد، عایشه، معصومه، مهدی و ... .

 

چقدر خوب گوش میدن. گپی هم با بزرگترها داشتیم. از فرهنگ شون، از لباس هاشون گفتیم. از نقش های روی لباس ها و اسمی که هر نقش داشت. همیشه آشنا شدن با فرهنگ ها و رسوم متفاوت برام جالب بود. اما این بار در جمعی بودم که تفاوتی بین مون حس نمی کردم. انگار داشتم با بخشی از فرهنگ خودم، فرهنگ ایران آشنا می شدم. حالا دیگه اینقدررررر صمیمی شدیم که به سختی می تونم برای آوردن سفره، از جمع جدا شم. همون شب اول جلسه ی توجیهی برنامه های اردو رو داریم. مسئول اردو می فرمایند: "این اردو به نام کریم اهل بیت آقا امام حسن مجتبی است."! یا کریم اهل بیت! یادم میاد از قدم زدن هام. از روضه ی کوچه. تمام افکار و خواسته هام در یکی دو هفته ی پیش برام ریکاوری میشه. لحظاتی تو این دنیا نیستم. تازه دارم متوجه میشم، حضورم بی دلیل نیست!

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است                         این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

بعد از شام، متوجه می شم بادکنک ها یکی یکی دارن کم میشن! الان فکر میکنم بادکنک ها خیلی هم خوشبختند که به دست بچه ها میفتند. کی بهتر ازاین بچه ها؟ شام رو طبقه ی سوم خوردیم و برای استراحت می ریم طبقه ی چهارم. قبل از خواب متوجه می شم چند تا از بچه ها وسط حسینیه ایستادن و مانع استراحت بزرگترها شدن. میرم جلو. معصومه دستاشو به کمرش زده و زل زده به سقف. بقیه بچه ها هم دورش جمع شدن و زل زدن به معصومه! می پرسم معصومه! داری چیکار میکنیم؟ با حفظ حالتش جواب میده: "حواسم به بادکنکمه که کسی برنداره!!" نمی دونم بخندم یا...شکلک های یاهو

******************************************************************************

در جود و عطا دستِ خدا هست حسن

دستِ همه را وقتِ کرم بست حسن

نومید نگردد کسی از درگهِ او

زیرا که کریم ِ اهلبیت است حسن

 

 

باران ...
۰۱:۰۴۱۶
اسفند

یه عالمه خانم و آقا با لباس محلی و شمائل بلوچی....ما هم که در معیت اونا

پخش شدیم تو گروه ولی من کلا عقب گروه رو دوست دارم. ویوی خوبی داره و همه امورات دستت میاد. آخر کاروان حرکت می کردم و جامونده ها رو به تعجیل دعوت.توی راه چند جا واستادیم که این کاروان کش اومدمون بهم برسه. مهمونامون خاص بودن و همه از یه گیت جدایی وارد حرم شدیم. کلا ما خاصیم.

7بهمن .ساعت 14. اینجا حرم رضوی . بست شیخ طوسی .ما و یه کاروان زائر نخسته از راه . روبروی گنبد . توی حرم امن مولا .غرق صحبت با نگاهیم.

امام رئوفم یعنی با چه زبونی از شما تشکر کنم که بین این آدمای خوبتون رام دادین؟ الهی قربونتون برم....

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین

 به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار 

که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمدهایم

اینو یه بار که حال خوشی داشتم با مولا ، حافظ بهم هدیه داد

دستت درد نکنه حافظ ...شادی روحش صلوات

-       جا داره از همین تریبون از آقا سید تشکر کنم که دلا رو اون روز آماده کردن. البته که دلای اونا آماده بود بعد این همه انتظار واین همه راه. حالا وصال محبوب که آماده کردن نمخواد ولی اذن ورود من رو سیاه رو گرفتن نشونشم اشک بود ....

-       زمان زیارت نیم ساعت

-       نیم ساعت؟ یعنی میشه؟ بندگان خدا تا برن اون تو وبرگردن فقط نیم ساعت شده...

-       طبق اصل همیشگی ما ایرانی ها ما میگیم نیم ساعت ولی اونا عمرا کمتر از یه ساعت دیگه اینجا باشن...

اینو خانوم مسئول با لبخند گفتنو رفتن.

ضریح


با نمکش این بود که بعد از تلاش های مجدانه اعضا برای بیرون آوردن خانوما و سر جمع شدنشون تازه دو تا اومدن که دست ما نرسیده تا دستمون نرسه نمیایم اسکان. حالا ما یه لنگ پا همه معطل که اینا برن بچسبن و بیان. ببین برا یکی که یه چی اعتقادش شده وقتی تو اوج احساساتش هم هس استدلال آوردن نهابت خلیّته(خل بودن ). تمام.

البته من خودم به قول آیت الله طباطبائی این زیارات عوامانه رو دوست دارم. تا جایی که بقیه اذیت نشن هم میرم جلو ولی همیشه به اونایی که تلاش می کنن نزدیک تر برن غبطه میخورم.

جمع شدیم و برگشتیم . ولی می دونین چی برام جالب بود؟؟ اینکه اصلا یعنی اصلا ها یعنی اصلا اصلا ها خستگی تو چهره اینا دیده نمیشد.یه شور و شوق وصف ناشدنی. من خودم وقتی یه چندم اینا مسیری رو طی میکنم بعد رسیدن به مقصد میت میتم. یکی اونا یکی خانم مسئولمون که محشر بود. تمام مسیر یا بچه این یکی بغلش بود یا بچه اون یکی. من که خودم رو برا کمر درد معذور میدونستم نزدیکش که شدم گفت میدونی من چون خودم کمرم درد میکنه میفهممشون واسه این به مادرا کمک می کنم . تو دلم جواب دادم خب بشر تو هم که کل مسیر بچه بغلته تازه مدام تو کاروان در حال تکاپویی وداشتن عقب و جلوی کاروان.

تو برگشت هم من ته کاروان بودم.اون وسط مسطا حس خوبی ندارم. تو اردوها هم همیشه علاقه و پاتوقم  ته تهای اتوبوس بود.این بروبچ رو تو برگشت باید مدام از مغازه های سوپری بیرون میکشیدم . با یکی از این دخترکا و مامان بزرگش که از مغازه اومدیم بیرون چادر دخترمون افتاد.خم شدم چادرشو بهش دادم. آقای برادر برگشتن بهش گفتن نبیتم چادر زهراییت خاکی شده خانووووم بعد واسه اینکه خجالت نکشه سریع گفتن حواسش نبوده . آره! (جالب بود برام)

با اینکه مثلا اون ته مه های کاروان حواسم به در راه مانده ها بود. برگشتم دیدم خیل عظیمی رو دارن از پشت سر میارن. جا داره از انجام به نحو احسن وظیفم، تشکری از خودم داشته باشم.

نهار مرغ زدیم کلا این غذا فقط به مذاقشون خوش میومد . یه بار ما با کلی ذوق و اینا که قراره توپ ازشون تحویل  بگیریم چلو کباب دادیم ولی نصف کبابا کامل برگشت. من یکی که خیلی خورد تو ذوقم.

نهار


مثل نَن جونا نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم و بروبچ داشتن پذیرایی می کردن عمیق ناراحت بودم و کسل، خیلی هم نمیدونستم چرا. نشستیم به غذا خوردن. زبیده اومد همون اول خودشو راحت کنه گفت من عادت ندارم با قاشق غذا بخورم واذیتم ، راااااااحت نشست به غذا خوردن البته که همیشه حواسش به همه بود حتی حین غذا.

به خیال خودم اینا بعد طی این مسیر طولانی و حرم رفتنو ویه شیکم پر، الانه که همه چپه بشن ولی ما شاالله اینا اورانیوم غنی شده مصرف می کردن و دریغ از ذره ای آثار خواب.

باران پاشد بچه ها رو جمع کردو کاغذو مداد رنگی پخش کرد.مادرا تو کشیدن نقاشی از بچه ها  سر ذوق تر بودن  جالب بود عموم نقاشی ها تو مایه های گل هایی بود که طرحش رو تو حنا بندون میزدن رو دستا.

تو همین احوالات بودم و تو خنسه که خانم مسئول ندا دادند که جلسه کادر تو انباری قسمت آقایون برگزار میشه. جلسه به آرومی شروع و کم کم به طوفان تبدیل شد. طوفان خوبی بود منو بروبچ رو از بهت و حیرت درآورد و مضوع حلقه ها و نکات لازم گفته شد. کلیدی ترین جملشون این بود که در کار فرهنگی یه ثانیه معادل یه ساعته (این چنین بود که به علت همخوان نبودن زمان هامون پی بردم)

معصومه


نماز مغرب خونده شد و حلقه ها برگزار. حلقه من جوون تر ها بودن. مجرد ، متاهل ، تک فرزند . هر سه موضوع حلقه رو مطرح کردم و موضوع های دیگه، وکلی پروبال دادم ولی هیچ رفلکس و بازخوردی نیومد. کلی از خودم ناامید شدم. خدا واقعا ضرب فنیم کرد گفت سفیر اونی که باید یفقهوا قول کنه تو نیستی. اونی که گره باز میکنه یکی دیگست . من که خودمو خدای ارتباط گیری میدونستم خیلی توپ دماغم به خاک مالیده شد. عجب ضربه فنی شدی آبجی. همچین خوشکل توگوشی خوردی. اونجا بود که به توانایی آقای قرائتی احسنت گفتم که همه چیزو انقدر روان ارائه میدن که وقتی ما دبستانی هم بودیم حرفاشونو میفهمیدیم ولی از شأن مطلب هم پایین نمی آوردن.

نفر اول تو حلقه سکینه بود هنوز صورت آروم و لبخند آرامش بخشش یادمه. دوست داشتم بشینم مدتها نگاش کنم سکون و آرامش از وجنات سکینه میریخت(بچگکم بعد5سال ازدواج هنو نی نی نداشت.خیلی ناراحن این قضیه بود.براش دعا کنین)بعدیش سامیه بود، هر وقت بهش میگفتم سامیه یعنی چی ؟ با لهجه مخصوص خودش میگفت نمدونم و پشت بندش خنده شیرینشو میرفت.خنده ای ای که  بر ملا میکرد مادر طفل 3 ساله خودش کم سن و ساله. هنوز 17 سالش نشده بود. کاش اون صدایی که من میشنوم هم شما میشنیدین .و من هر دفعه بهش میگفتم معنی اسمتو در میارم. آخرش هم با پیامک بهش رشوندم . سامیه یعنی زن بلند مرتبه از القاب حضرت زینب سلام الله علیها. بعدیش روزه بود . گفتم اسمت چیه همشون با هم گفتن نماز روزه. بعدیش زینت جاری سامیه، برخلاف قیافه آروم همیشه متفکرش خیلی شر بود. بعدیش خواهر شوهرشون زیور و.....

بعد از اینکه اِن عنوان مطرح شدو پروبال داده شدو گرمای مطلوب حاصل نشد و اونا هم خوووب استیصال و از این شاخه به اون شاخه پریدنو در وجنات من دیدن ،حلقه جلسه اول به پایان رسید.

گوشه سالن یه میز بود رفتم کنار زیور پشت اون میز نشستم. اولین نفر رو یادم نیست ولی دومی زینت بود. بهش میگم مثلا اینجا مدرسه است بیا ثبت نام .با اینکه از خاله بازی متنفرم ولی گفتم بیایم نقش بازی کنیم شاید با تفکرات هم آشنا شدیم. به زینت گفتم انشا بنویس قبول نکرد. بهش گفتم " واتس یور نیم " و در کمال ناباوری جواب گرفتم " مای نیم ایز زینت " زینت تا سال دوم انسانی سامیه تا سال اول و خواهر شوهرشون تا سوم دبیرستان خونده بودن.زینت و سامیه به خاطر اینکه متاهل شده بودن مدرسه رو رها کرده بودن و زیور به حوزه اهل تسنن میرفت.

نفر بعد عایشه بود یه دختر10 ساله. یه دستمال کاغذی جلوش گذاشتم گفتم فرض کن انشا نوشتی تو این ، حالا بخونش. از ده جملش 12 جملش  این بود که  " من پدر مادرم را دوست دارم .پدر مادر برای ما زحمت زیادی می کشن" خیلی دیدش برام جالب بود. باز هم یاد دخترای خودمون افتادم که همیشه متوقعن و طلبکار. واقعا عایا یک چندم این قدر دانی به ذهنشونم میاد؟

به اصرار زینت میز میدیریت رو رها کردم. ( این میزها و پشت میز نشینی ها به هیچ کی وفا نمیکنه ) و رفتم تو جمعشون.کوچکترین زائر آشکار کاروان مهیا بود 4ماهه (بعد بچه نهان فریده ) و من تمام اقوامشون رو بر مدار اون میشناختم. مامان مهیا.عمه ی مهیا . زن دایی مهیا و..... باران هم اونجا بود بحث رفته بود رو نقش های لباس بلوچی و طرح هاشون خدای من چه همه تنوع و چه همه اسم .من هیچ وقت این تفاوت ها به چشمم نیومده بود. البته که باران ذوق هنری داشتو پیگیری میکرد و گرنه عمرا اگه باز هم به چشم من یکی میومد. و هم اینکه خوب ذوق میکرد و اونا بیشتر به وجد میومدن. خوب ذوق کردن هم برا خودش هنری هستا.

شام خوردیم و به پایین رفتیم. شاید هم به پایین رفتیمو شام خوردیم. تا جلسه سالانه یه هیئتی که اونجا مراسم داشتن تموم بشه ما پایین موندیم.آخر شب با تن آش و لاش رفتیم بالا تا بخوابیم . صحنه محو شدن پتو ها کمتر از پلک بر هم زدن.منو یاد پیاده رو اربعینو بحث شیرین پتو انداخت.البته که بر کادر خواب حرام بود و بیش از 3 ساعت جایز دونسته نشده بود. رفتیم جمیعا انباری تا مشقامونو بنویسیم . نشستیم به گزارش کار نوشتن ومن رسما استیصال خودم رو در انتقال مطالب به مخاطب خاصم رو به جامعه جهانی اعلام داشتم. بعدش ذهنمو گوشیمو و هرچی که میتونستم بهش متوسل بشم تا موضوع پیدا کنم برای حلقه بعد رو دوهزار بار جست و جو کردم.ولی خب آخه چه موضوعی.اصلا موضوعات مبتلا به اطراف ما و مرض های شهرنشینی شامل حال اونا نمیشد. بگم چشم و هم چشم بازی در نیارین؟ میگن چی هست؟ بگم ساده زیست باشین؟ خب فرا ساده زیستن . بگم جهاد زن خوب شوهر داری کردنه؟ که خب اینا انقدر مطیع هستن که دیگه شوهراشون داره ترششون میشه. تازه یه تعداد مجردن. یه تعداد متاهل یه تعداد مادر یه تعداد بی فرزند....... با فکری مشغول رفتم بگیرم بخوابم. به کادر که با احتساب مهیا کوچولوی دو ساله گروه میشدیم 7 تا. 3پتو رسیده بود برا زیر و رو. بیخیال شدم . رفتم ته حسینیه لابلای جمعیت کاپشنمو زیر سر گذاشتمو چادرمو کشیدم روم.شایدهم برعکس. خوبی حسینیه به این بود که گرمایش از کف داشت وگرنه من سرماخورم ملسه. بی هوش شدم یا به روایتی بر فنا رفتم. قبل اینکه بخوابم 4 پنج دختر نوجوون متمایل به جوون تو راهرو بیدار بودن و شب نشینی داشتن من دیگه داشتم از مقاومت این چند تا شاخ در می آوردم. البته فرداش یه جای توپ جبران کرده بودنو محکم خوابیده بودن.

بعد ازهمش 3 ساعت خواب پاشدم نماز صبح بخونم که دیدم 7 تا از خانوما به جد عزم حرم کردن و هیچ مدله کوتاه بیا نیستنو حتی بیخیال صبحونه شدن. قول گرفتیم ازشون سر ساعت 8 محل اسکان باشن.رسیدیم حرم 7 بود بهشون التماس کردم 7 ونیم بیرون باشن که خب خودتون در جریانین. پیتیکو پینیکو خودمونو رسوندیم حسینیه ولیییییییییییی. با اینکه 8و دو دقیقه بود مارو گذاشته بودنو رفته بودن. حسینیه خالی خالی بود......  

پ.ن 


 کار با توکّل

«لا تُجاهِدِ الطَّلَبَ جِهادَ الْغالِبِ وَ لا تَتَّکِلْ عَلَى الْقَدَرِ إِتَّکالَ المُسْتَسْلَمِ.»

چون شخص پیروز در طلب مکوش، و چون انسان تسلیم شده به قَدَر اعتماد مکن [بلکه با تلاش پیگیر و اعتماد و توکّل به خداوند، کار کن].

تحف العقول ص 233


سفیر عشق
۰۱:۴۵۰۷
اسفند

     باز آی ساقیا که هواخواه خدمتیم              

     مشتاق بندگی و دعاگوی دولتیم



                                  هرچـند غـرق بحر گناهـم ز صـد جــهت

                                تا آشـنای عشق شـدم ز اهــل  رحـمتم


مدتی بود درس و دانشگاه تموم شده بود و من دور از همه ی دوستان با صفا به شدت سیاهی غفلت رو در وجودم حس میکردم.  دور افتادن از اون فضای کم کم داشت من رو به انسانی سرد و نا امید تبدیل می کرد. کار در موسسات خیریه هم راضیم نکرد. یک ماهی بود که قدم زدنهای شبانه ام در حیاط، تبدیل شده بود به روضه های یک نفره ام با خدا. حس می کردم "...و فرقت بینی و بین احبائک"، که همیشه سوزناکترین  بخش کمیل بود برام، داره همین دنیا اتفاق میفته. در یکی از همین شب ها بود، شبی به فاصله ی وفات پیامبر تا شهادت بانو فاطمه (س)، یادم اومد از مصائب اهل بیت، از کوچه و ...

 شاید هفته ای طول نکشید که پیام دوستم رسید: "اگه خادمی امام رضا باشه؟!"

درک وقایع زیبای زندگی، گاهی دقایقی، گاه ساعتها و گاه روزها طول میکشه و ثمره اش گاهی حسرت میشه و گاهی امید! تا چقدر دیدت نسبت به اتفاقات زندگی معتقد به غیب باشه و چطور خیری رو که بر سر راهت میاد رو دریابی. میتونی ساده از کنارش بگذری و بعدها حسرت رو تجربه کنی. می تونی عمیق رو هر اتفاق فکر کنی و بیشترین استفاده رو ببری. اما بیشتر اوقات، ما آدم ها حد مابین رو می گیریم. کمی معتقد به غیبیم  ولی کنارش دودوتا چهارتای دنیایی می کنیم. بگذریم...

بعد از دریافت پیام فقط در این فکر بودم که یک بار دیگه در کنار سفیر عشق برم زیارت امام رئوف! مثه زیارت 88/8/8  که بهترین زیارتم تا اون لحظه بود. خادمی امام رئوف در کنار سفیر عشق، در مخیله ام هم نمیگنجید، پس اصلا بهش فکر هم نکردم! فقط میدونستم کاروانی از چند روستا از استان سیستان و بلوچستان قراره راهی مشهد بشه و با هزار تقدیر در هم پیچیده قراره بخشی از مسئولیت رو به عهده بگیرم.

ساعت 9 صبح دوشنبه 6 بهمن 93 تازه در ترمینال مشهد به خودم اومدم. قرار بود دوستم رو در حسینیه ای که فعلا فقط آدرسی ازش در دست داشتم، ملاقات کنم. تا برسم حسینیه، سنگ صبور خانمی بودم . اینقدر راحت دردل میکرد که انگار سال هاست که هم رو می شناسیم. از دنیایی می گفت که تا دیروز بهش پشت کرده و امروز رو آورده.  از آدم هایی که روزی بهش خیانت کردن و امروز نادم از کارهاشون برگشتن. به محض پیاده شدنم از ایستگاه، دوستانم رو در پیاده رو دیدم که در حال برگشت از خرید بودن؛ به سمت حسینیه می رفتند. از دیدنشون به قدری شوق زده شده بودم که وقت نشد فکر کنم این هماهنگی دقیق تصادفی نیست.

با هم رهسپار حسینیه شدیم. ادامه روزمون به تزئینات طبقات دوم و سوم حسینیه گذشت. اون هم برای کاروانی که هیچ آشنایی قبلی حتی با مسئولین گروه نداشتم. بجز اینکه سفیر عشق در پیاده روی کربلا با دوستان این مسئولین آشنا شده بود. سفره ی کریم پهن باشه بی اسمی از کربلا؟

تا کاروان راه بیفته، دوهزار و دویست و شصت و پنج بار قرار شد مسئول فرهنگی خواهران با کاروان همراه شه و به همین تعداد گفته شد ایشون نمیتونن بیان واگر نیان مسئولیت مجموعه خواهران با سفیر عشقه! و هر دفعه فشار سفیر عشق افتاد و برگشت. البته کم نبود این آمارهای دقیق! در مورد فاصله ی حسینیه تا حرم هم هر بار گفته شد بیست دقیقه یه ربعی بیشتر نیست. ولی هیچ وقت کمتر از نیم ساعت نرسیدم حرم!

 با رسیدن کاروان به مشهد الرضا، بالاخره مشخص شد مسئول خواهران هم با کاروان همراه شدند. حسنیه بزرگ بود و مجبور بودیم تزئینات ساده ی رو داشته باشیم. هنوز درک حضور نداشتم. با دودوتای دنیایی خودم نگران بودم که فردا مسئول فرهنگی میاد و از تزئینات ساده ایراد می گیره. الان که خاطراتم رو مرور می کنم ، فکر کرده بودم به مسئولینی که نمیشناختم  و این که با چه کسانی باید همکاری داشته باشم. اما  خیلی به اهالی کاروانی که قرار بود خادمشون باشیم .

وقتی داشتم بادکنک ها رو تزئین می کردم، یک لحظه از ذهنم گذشت "بادکنک های بیچاره! فردا زیر دست بچه ها یه دونه تون هم سالم نمی مونید!" گاهی بادکنک ها هم در زندگی ما نقش ایفا می کنن. کافیه برگردیم و به یک ماه قبل از این لحظه نگاهی بندازیم.

نماز مغرب رو حرم خوندیم. وقت زیارت نداشتیم. همیشه از وقت کم زیارت گله مند بودم. تقریبا در تمام سفرهایی که به مشهد داشتم. اما این بار با اینکه دو ماه از آخرین زیارتم گذشته بود و از صبح منتظر بودم تا بعد از اتمام تزئینات برم زیارت، چندان گله مند نبودم. احساس عجیبی آرومم می کرد! احساسی که تا آخر سفر قوی تر و قوی تر شد.

شب رو مهمون یکی از دوستان ساکن در مشهد بودیم. خوشحال بودم که بعد از سالی می بینمش ولی احساس  ایجاد مزاحمت براش راحتم نمیذاشت. باید این سفر به اتمام می رسید تا درک کنم وقتی سر سفره ی اهل بیت دعوت شدی، هر لحظه شرمنده ی میزبانی. علی الخصوص وقتی سفره، سفره ی کریم اهل بیت (ع) باشه! وقتی با شرمندگی به دوستم گفتم "مزاحم تون شدیم" با لبخندی که میشد کاملا حس کرد واقعیه گفت: "اتفاقا یه هفته است همسرم ازم خواهش میکنه اجازه بدم یه شب بره بیمارستان. آ خه شوهر خواهرش بستریه. نمیدونین چقدر خوشحال شد وقتی بهش گفتم شما امشب میایین و میتونه بره بیمارستان!".

 از پنج و نیم صبح که از خونه راه افتادم، چایی نخوردم. منتظر چایی دوستم هستم. با لبخند مادرزادی، سینی به دست چایی رو میاره. یه لحظه چشام گرد میشه، این چایی دم نکشیده یا... میفرمایند که :" دم نوشه. مدتیه ما چایی رو ترک کردیم! دم نوش عالیه " ولی درک کنید که اون لحظه چه بر سرم اومد. از اخبار دقیقی که از مسئول گروه به ما رسیده، کاروان فردا شش صبح خواهد رسید. یک سال و اندی دور موندن از فضای درس و دانشگاه، فرصت خوبیه که هر کسی  هفت ساعت خوابیدن در طول شبانه روز رو به خودش حق بده. شب از نیمه گذشته و باید فردا شش صبح حسنیه باشیم! حتی فکر کم خوابی آزارم میده! دیگه مطمئنم که آقا امام رضا ما رو نیاوردن خدامت زائراشون، آوردن خودسازی!



پ.ن : امام حسن علیه السلام : ولَعَمری إنّا لأَعلامُ الهُدى و مَنارُ التُّقى ؛ حدیث

امام حسن علیه السلام :به جانم قسم که ما پرچم هاى هدایت و نشانه هاى روشن پرهیزگارى هستیم .



باران ...