باز آی ساقیا که هواخواه خدمتیم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتیم
هرچـند غـرق بحر گناهـم ز صـد جــهت
تا آشـنای عشق شـدم ز اهــل رحـمتم
مدتی
بود درس و دانشگاه تموم شده بود و من دور از همه ی دوستان با صفا به شدت
سیاهی غفلت رو در وجودم حس میکردم. دور افتادن از اون فضای کم کم داشت من
رو به انسانی سرد و نا امید تبدیل می کرد. کار در موسسات خیریه هم راضیم
نکرد. یک
ماهی بود که قدم زدنهای شبانه ام در حیاط، تبدیل شده بود به روضه های یک
نفره ام با خدا.
حس می کردم "...و فرقت بینی و بین احبائک"، که همیشه
سوزناکترین بخش کمیل بود برام، داره همین دنیا اتفاق میفته.
در یکی از همین شب ها بود، شبی به فاصله ی وفات پیامبر تا شهادت بانو فاطمه
(س)، یادم اومد از مصائب اهل بیت، از کوچه و ...
شاید
هفته ای طول نکشید که پیام دوستم رسید: "اگه خادمی امام رضا باشه؟!"
درک
وقایع زیبای زندگی، گاهی دقایقی، گاه ساعتها و گاه روزها طول میکشه و ثمره
اش گاهی حسرت میشه و گاهی امید! تا چقدر دیدت نسبت به اتفاقات زندگی معتقد
به غیب باشه و چطور خیری رو که بر سر راهت میاد رو دریابی. میتونی ساده از
کنارش بگذری و بعدها حسرت رو تجربه کنی. می تونی عمیق رو هر اتفاق فکر کنی و
بیشترین استفاده رو ببری. اما بیشتر اوقات، ما آدم ها حد مابین رو می
گیریم. کمی معتقد به غیبیم ولی کنارش دودوتا چهارتای دنیایی می کنیم. بگذریم...
بعد از دریافت پیام فقط در این فکر بودم که یک بار دیگه در کنار سفیر عشق برم زیارت امام رئوف! مثه زیارت 88/8/8 که
بهترین زیارتم تا اون لحظه بود. خادمی امام رئوف در
کنار سفیر عشق، در مخیله ام هم نمیگنجید، پس اصلا بهش فکر هم نکردم! فقط
میدونستم کاروانی از چند روستا از استان سیستان و بلوچستان قراره راهی مشهد
بشه و با هزار تقدیر در هم پیچیده قراره بخشی از مسئولیت رو به عهده
بگیرم.
ساعت
9 صبح دوشنبه 6 بهمن 93 تازه در ترمینال مشهد به خودم اومدم. قرار بود
دوستم رو در حسینیه ای که فعلا فقط آدرسی ازش در دست داشتم، ملاقات کنم. تا
برسم حسینیه، سنگ صبور خانمی بودم . اینقدر راحت دردل میکرد که انگار سال
هاست که هم رو می شناسیم. از دنیایی می گفت که تا دیروز بهش پشت کرده و
امروز رو آورده. از آدم هایی که روزی بهش خیانت کردن و امروز
نادم از کارهاشون برگشتن. به محض پیاده شدنم از ایستگاه، دوستانم رو در
پیاده رو دیدم که در حال برگشت از خرید بودن؛ به سمت حسینیه می رفتند. از
دیدنشون به قدری شوق زده شده بودم که وقت نشد فکر کنم این هماهنگی دقیق
تصادفی نیست.
با هم رهسپار حسینیه شدیم. ادامه روزمون به تزئینات طبقات دوم
و سوم حسینیه گذشت. اون هم برای کاروانی که هیچ آشنایی قبلی حتی با
مسئولین گروه نداشتم. بجز اینکه سفیر عشق در پیاده روی کربلا با دوستان این
مسئولین آشنا شده بود. سفره ی کریم پهن باشه بی اسمی از کربلا؟
تا کاروان راه بیفته، دوهزار و دویست و شصت و پنج بار قرار شد مسئول
فرهنگی خواهران با کاروان همراه شه و به همین تعداد گفته شد ایشون نمیتونن
بیان واگر نیان مسئولیت مجموعه خواهران با سفیر عشقه! و هر دفعه فشار سفیر عشق افتاد
و برگشت. البته کم نبود این آمارهای دقیق! در مورد فاصله ی حسینیه تا حرم
هم هر بار گفته شد بیست دقیقه یه ربعی بیشتر نیست. ولی هیچ وقت کمتر از نیم
ساعت نرسیدم حرم!
با رسیدن کاروان به مشهد الرضا، بالاخره مشخص شد
مسئول خواهران هم با کاروان همراه شدند. حسنیه بزرگ بود و مجبور بودیم
تزئینات ساده ی رو داشته باشیم. هنوز درک حضور نداشتم. با دودوتای دنیایی
خودم نگران بودم که فردا مسئول فرهنگی میاد و از تزئینات ساده ایراد می
گیره. الان که خاطراتم رو مرور می کنم ، فکر کرده بودم به مسئولینی که نمیشناختم
و این که با چه کسانی باید همکاری داشته باشم. اما خیلی به اهالی کاروانی که قرار بود خادمشون باشیم .
وقتی
داشتم بادکنک ها رو تزئین می کردم، یک لحظه از ذهنم گذشت "بادکنک های
بیچاره! فردا زیر دست بچه ها یه دونه تون هم سالم نمی مونید!" گاهی بادکنک
ها هم در زندگی ما نقش ایفا می کنن. کافیه برگردیم و به یک ماه قبل از این
لحظه نگاهی بندازیم.
نماز
مغرب رو حرم خوندیم. وقت زیارت نداشتیم. همیشه از وقت کم زیارت گله مند
بودم. تقریبا در تمام سفرهایی که به مشهد داشتم. اما این بار با اینکه دو
ماه از آخرین زیارتم گذشته بود و از صبح منتظر بودم تا بعد از اتمام
تزئینات برم زیارت، چندان گله مند نبودم. احساس عجیبی آرومم می کرد! احساسی
که تا آخر سفر قوی تر و قوی تر شد.
شب
رو مهمون یکی از دوستان ساکن در مشهد بودیم. خوشحال بودم که بعد از سالی
می بینمش ولی احساس ایجاد مزاحمت براش راحتم نمیذاشت. باید این سفر به
اتمام می رسید تا درک کنم وقتی سر سفره ی اهل بیت دعوت شدی، هر لحظه شرمنده
ی میزبانی. علی الخصوص وقتی سفره، سفره ی کریم اهل بیت (ع) باشه! وقتی با
شرمندگی به دوستم گفتم "مزاحم تون شدیم" با لبخندی که میشد کاملا حس کرد
واقعیه گفت: "اتفاقا یه هفته است همسرم ازم خواهش میکنه اجازه بدم یه شب
بره بیمارستان. آ خه شوهر خواهرش بستریه. نمیدونین چقدر خوشحال شد وقتی بهش
گفتم شما امشب میایین و میتونه بره بیمارستان!".
از
پنج و نیم صبح که از خونه راه افتادم، چایی نخوردم. منتظر چایی دوستم
هستم. با لبخند مادرزادی، سینی به دست چایی رو میاره. یه لحظه چشام گرد
میشه، این چایی دم نکشیده یا... میفرمایند که :" دم نوشه. مدتیه ما چایی رو
ترک کردیم! دم نوش عالیه " ولی درک کنید که اون لحظه چه بر سرم اومد.
از
اخبار دقیقی که از مسئول گروه به ما رسیده، کاروان فردا شش صبح خواهد رسید.
یک سال و اندی دور موندن از فضای درس و دانشگاه، فرصت خوبیه که هر کسی هفت
ساعت خوابیدن در طول شبانه روز رو به خودش حق بده. شب از نیمه گذشته و
باید فردا شش صبح حسنیه باشیم!
حتی فکر کم خوابی آزارم میده! دیگه مطمئنم
که آقا امام رضا ما رو نیاوردن خدامت زائراشون، آوردن خودسازی!
پ.ن :
امام حسن علیه السلام : ولَعَمری إنّا لأَعلامُ الهُدى و مَنارُ التُّقى ؛
امام حسن علیه السلام :به جانم قسم که ما پرچم هاى هدایت و نشانه هاى روشن پرهیزگارى هستیم .