باران در مشهد(3)
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بردوشم
صبح چهارشنبه
است. سینما هویزه. با خودم میگم آخه این همه بچه رو چطور تو سینما کنترل کنیم؟؟ وارد
سالن اختصاصی شدیم. یه نگا میندازم پایین سالن، پسربچه های ردیف اول، تقریبا زاویه
سرو بدنشون صدوهشتاد درجه است. یه لحظه فمنیسمم گل میکنه و با خودم میگم: خب یه
بارم که شده آقایون با زودتر رفتنشون باعث شدن جای بهتر به خانوما برسه
با توضیحاتی از
مسئول اردو آماده ی دیدن فیلم میشیم. پسرها هم همه پایه ان تا قبل از شروع فیلم
فضای شادی ایجاد بشه. تا فیلم شروع بشه چند باری یه سری تبلیغات فیلما رو کاملا
تکراری دیدیم. با شروع فیلم همون چندتا صدایی هم که میومد، قطع شد. شیار 143! ته
سالن، ردیف آخر با دوتا دیگه از مسئولا نشستیم. یکی دوتا از بچه ها جابجا میشن و
جای خودمو میدم به یکی و همونجا رو پله آخر میشینم. تجربه ی خوبیه. راحتتر از روی
صندلی! اونطرف دم در رفت و آمده. نفهمیدم چه خبره
بعدا که اتفاقات
رو متوجه شدم برای خودم خیلی جالب بود که اونجا نه تنها من که فکر میکنم تقریبا هیچ
کسی متوجه موضوع گم شدن احمد و ناخوش احوالی زبیده نشد. سکوت بچه ها برام جالبه.
بعد از فیلم برای ناهار راهی کوهسنگی هستیم. تو راه با بچه ها آخر واحد نشستیم. از
بچه ها میپرسم: شماها واقعنی چیزی هم از فیلم فهمیدین؟؟ خیلی جدی همه شون میگن
بللللللله! و بعد شروع میکنن به شعر خوندن. امیرمحمد هم بین بچهاست. خواهر زاده ی
معصومه!! چشمای امیرمحمد دنیای مهربونیه. مجذوب خنده هاش نه، محوشم!
چند تا از خانم ها شروع می کنن با هم بلوچی حرف زدن. متوجه نمیشم. مامان مهیا به دادم میرسه و ترجمه می کنه. ظاهرا بحث هواشناسیه!!
میرسیم کوهسنگی.
خبری از مسئولین نیست. سفیر عشق هم نگرانه. از اونجا که فکر کردم مسئولیت پذیریش
گل کرده که دز نگرانیش زده بالا، شروع میکنم به نطق کردن. بیخیال بابا! چته تو؟
مگه چیه؟ حالا مسئولین میان بابا و ... از این دست حرفا! بین راه خواهر برادر مسئول
همراهمون هستن. با تهدیدات مختلف مثه پرت کردن در استخر آب، تلافی خشم شب جلسه
دیشب رو درمیارم. به قول سفیرعشق خشم شب زد در جلسه مسئولکی... به کوهسنگی زدن
گردن خواهری!! (قافیه مسئول نمیخوره!! همون مسئولکی) صد البته تهدیداتم با لبخند
همراهه ولی مطمئن نیستم خواهر مسئول درک کرده باشه که این فقط یه شوخیه!! فک کنم
تو دلش میگه از این برمیاد اینکار!!
با بچها و
نوجوونا حلقه تشکیل میدیم. مسئولین دیگه هم هستند. یکی از خواهرا صحبت می کنن. یه
وقتایی منم دوازده سال بیشتر ندارم، مثه همون لحظه!! پس حوصله کم میارم و یواشکی
با چن تا از پسرا در میریم و میریم جدا قدم میزنیم. باسط، سجاد و بقیه. شروع میکنم
از گرایش فوتبالی شون پرسیدن و بحث سرخ آبی راه انداختن. همه شون پرسپولیسی اند.
از من میپرسن و من میگم طرفدار تیم ملی ام. حقیقت اینه که یادم نمیاد تا حالا یه
بازی رو نود دقیقه کامل دیده باشم!!
و بحث رو میبریم به این که اول و آخر سرخ و
آبی هم متحدن و ما هم باید ...
وقت نمازه. به
خواهرای اهل تسنن میگم: "وضوخونه اینوره. پاشویه هم داره". به هم نگاه
می کنند. اولش با تعجب و بعد لبخند میزنن. حالا دیگه خیلی راحتتر برخورد می کنن. برخوردهامونو
واقعا خواهرانه می بینند. تا مسئولین بیان و ناهار، چند تا از دخترا درخواست میدن
بهشون سرود یاد بدم. هییییییییچی به ذهنم نمیرسه. بجز همون سرود بچگی هام: گل همه
رنگش خوبه بچه زرنگش خوبه... خالی الذهن خالی الذهن!!! آهان یه آهنگ هست از آقای
زمانی، مکر شیطان، بند آخرشو براشون میزارم و شروع میکنن به تمرین. خدیجه واقعا
مشتاقه به یادگیری. ناهار رو با بقیه خواهرا میخوریم و بلافاصله میرم ادامه تمرین!
مسلمانان مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید/ در این بتخانه ابراهیم باشید و... همیشه این ترانه شور خاصی داره برام و شاید بهتره
بگم انرژی بخشه!
کم کم آماده ی
فتح قله میشیم. اما قبلش چن تا عکس دسته جمعی! با زینت و سامیه و چن نفر دیگه
میریم بالا. چند دقیقه ای زیارت مزار شهدای گمنام و بچها یادگاری شونو مینویسن و
باز چند تا عکس یادگاری! با زینت و سامیه و رقیه میایم پایین. جلوتر یه مامور
نیروی انتظامی ایستاده. زینت خیلی سریع میگه ببین من با خودم مواد دارم!! برای
لحظاتی من لال شدم. یهو همه میزنن زیر خنده!!
سربه سرم گذاشتن مثلا. از ترانه
مکر شیطان که بچه ها میخوندن خوششون اومده و به عنوان یادگاری از من، ترانه رو
بلوتوث میکنن!! پایین یه گعده با خواهرای اهل تسنن و یه بحث کوتاه راجع به حجاب
داریم. کم کم آماده ی برگشت میشیم. جلو پارک یه نگاه به اطراف میندازم. آقایون
عقبترن. با شیطنت رو به خانوما میگم: بفرمایین تاب و سرسره آماده است!
از دست
میدین هاااااا! دیگه گیرتون نمیاد! و برمی گردم و می بینم چند نفری قبل از این
فرمان ...
به به چه صحنه ای ! شبیه مهد کودک بزرگسالان شده اینجا. آماده برگشتن
شدیم. تا اتوبوس واحد چند دقیقه ای طول میکشه و با چند بار برگشتن و رفتن ما ده
دقیقه ای طول میکشه تا برسیم. نرسیده به اتوبوس، دست کوچولویی رو حس می کنم که
دستمو میگیره. نگاه میکنم. امیرمحمدمه!
در برگشت دوباره با بچه ها ته واحدیم. تا رسیدن به اسکان مداااااام شعر میخونن. انگار کوکشون کردن. بعدازظهر برنامه ی خاصی نیست. آزادیه، حرم یا حسینیه.
شب جشن میلاد
آقا امام حسن عسگریه. همه میریم طبقه ی دوم. سخنرانی آقای حشمتی و مولودی خونی.
حسابی خوش میگذره. وسط جشن میرم بالا ببینم یه وقت کار خاصی نباشه. فهمیدم باید در
مورد وظیفه ات بپرسی وگرنه کارت رو یکی دیگه انجام میده و اصلا متوجه نمیشی!! طبقه
ی سوم مریم، دخترعمه ی زبیده، در حال گریم یه دخترخانم چادر به سره برای اجرای نمایش!!
میرم جلو و بعد از چند دقیقه، مثلا یه چشمه از طالبانیسمم رو رو می کنم. میگم: "مگه
قرار نیست نمایش تو جمع مختلط باشه؟ پس چرا چهره آرایی؟! ینی قراره دخترا و پسرا
باهم نمایش اجرا کنن؟!!" مریم برمیگرده، با لبخند نگام میکنه و میگه: "این
داداشمه!!". یه داداش چادری!!
نمیدونم چطور خودمو به چادرم میرسونم!!!
نمایش
جالبه. به قول سفیر عشق از تولید به مصرف! موضوعش خواستگاری که دیگه جالبترشم
میکنه. پدرومادرعروس واقعا رفته تو نقششون. جالبترین بخشش خادم حسینیه است که پشت
مبلا دیالوگا رو به بچه ها میگه!!
جشن با همه ی
شیرینی اش تموم میشه و میریم بالا برای استراحت. باید راجع به امروز مطالبی رو
بنویسیم و تحویل مسئول بدیم. یه پتو برا چهار نفر گذاشتم کنار و میرم انباری و
مشغول نوشتن. وقتی برمی گردم خبری از پتو نیست! نگاه میکنم یکی از مسئولین و
کوچولوشون سه تا پتو دارن. با شوخی میگم این یکی پتوی ما نیست؟ میگن: "عههههه
مال شماست؟! معصومه گفت بیا این پتو هم برا شما" و من ..... من دیگه حرفی
ندارم!!
پ.ن: نشسته ام بنویسم که سفره داری تو / همیشه بیشتر از حد انتظاری تو
به دست با کرمت می دهی کریمانه / به سائلان حسینت هر آنچه داری تو
دست همه را وقت عطا بست حسن
نومید نگردد کسی از درگه او
زیرا که کریم اهل بیت است حسن