از خواب پریدم . بعلههههه جناب مراد از پرت کردن در جا کفشی و برگشتش کیفور بودن و مکرر اندر مکرر در بینوا رو نواختن.
45 دقیقه مونده بود به اذون با باران آماده نماز شدیم و راهی حرم . اوایل خیابون بهجت بودیم که چند تا خانوم بلوچ به سمت ما اومدن . کلا من حافظه تصویریم در حد جلبک بلکه هم تک سلولی هست ولی از اون صحنه به بعد رو یادمه. دو سه تا خانوم با یه پیرزن. یکی از خانوما اومد گفت مادرم میخواد با شما بیاد حرم. گفتیم چشمممممم. و این بزرگوار با ما همراه شد. همراهی ایشون برام سراسر درس بود و ایشون استاد بنده شدن.
اول گفتن شوهرم شیخ محمد ( شیخ یک لقب هس ) گفته: با کی میری حرم؟ تنها نری گم میشی . با خانوم ها حتما بری. بعد ادامه داد : من بدون اجازه شوهرم هیچ کاری نمیکنم .حتی خونه ی دخترم نمیرم. پدر مادر به گردن آدم حق دارند. شوهر به گردن ادم حق داره . من کلا مات و مبهوت این پیرزن بودم. چه مطیع؟!؟! چه شوهر داری؟!! الانا خانومای جوون همشون شاخ میشن برا همسراشون چه برسه به خانومی که نصف کاروان نوه نتیجه اش باشن.
با همراه شدن بانو کلا دل از به نماز حرم رسیدن کندیم. سر چهار راه شهدا رفتیم حسینیه کرامت . کلا این مسجد و حسینیه حس خوبی بهم میده. یاد حضرت آقا می افتم .نه اینکه تو سخنرانی های قبل انقلابشون تو این حسینیه شرکت می کردممممم، واسه همون. سلامتیشون صلوات.
راه افتادیم سمت حرم. تو راه محکم دستمو گرفته بود اگر مطمئنش نمیکردم از واستادنم دستمو رها نمیکرد تا چادرمو درست کنم و مرتب . با خودم گفتم ببین سفیر ایشون الان تو رو حامی خودش میدونه. حواسش به اینه که تو این شلوغی گمت نکنه و گرنه خودشو از دست رفته میبینه . تو توی شلوغی دنیا دست خدا رو رها نکردی؟(البت بلا تشبیه ) اصلا حواست هست که تو آشفته بازار روز مرگی اگه خدا رو گم کنی بر فنا رفتی ؟ تو چند چندی با تکیه گاهت؟
رسیدیم حرم. منو باران رفتیم تو تریپ کش برندگی . من گفتم من حاج خانومو میبرم اون میگفت من میبرم. من واقعا دلم با بردن حاج خانوم بود و تعارف نمیکردم. منتهی اون ملاحظه منو میکرد و به شدت علاقه من به زیارت تکی فکر می کرد. رفتیم سمت ضریح . خیلی شلوغ بود . شب میلاد امام حسن عسگری علیه السلام بود . سعی کردم فقط هوای حاج خانومو داشته باشم اگه باران گممون کرد هم چه بهتر . گفتم : حاج خانوم بریم زیر زمین . گرد کردیم سمت دارالحجه . باران الحمدلله گممون کرده بود. یه ساعت شیریییین، وقت داشتیم تا رفتن. یه تسبیح دادم دست حاج خانومو نشستم به قرآن خوندن. بعد هم سرمو بردم نزدیک سرشون تا صدام برسه. خیلی صمیمی و با یه حس خوب سرشو چسبوند به سرم . زیارتو خوندم و یه جاهایی ترجمه دور همی کردمو ایشون مثل ابر بهار گریه می کردن. از حال معنوی ایشون سیم ما هم اتصالکی کرد. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و از اونجایی که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد یه امین الله و یه ترجمه دور همی رو هم با هم داشتیم و یه دعا و حرکت .
تو صحن انقلاب زیر ایون طلا باران رو پیدا کردیم. به شدت هوا سوز داشت. لپ های حاج خانوم با اینکه سبزه هستن سرخ شده بود. بهشون گفتم سرده حاج خانوم؟ جواب : نه اونقدری که آدم بمیره. با خودم گفتم سفیرببین اعتراض؟ عمرا . شکوه و شکایت؟ اصلا . حالا تو منتظری تقی به توقی بخوره و گل و گله گذاری یا حداقل منت و ... که خدایا دارم تحمل میکنما . این عکس هم برای اون شبی هس که عاشق استادم شدم. عزیزم گران ناز .تو عکس هم معلومه همچین خوب یخ بسته .
پیچیدیم تو بهجت ،سوز سرما اومد پایین . از اون شب تا آخر اردو هر وقت نگاهمون به هم گره میخورد اشک تو چشم هر دومون حلقه میزد که میخواد فراقی اتفاق بیافته . شب رفتیم قسمت آقایون . جشن شب میلاد بود. خیلی خوش گذشت .
اول آقای حشمتی سخنرانی کردن و بعد آقا سید مولودی خوندن و همه جیغ و دست و هورای بلند و نوای دوباره دوباره دوباره و.... یهو دیدم مثل عروسیا شکلات رو سر ملت سرازیر شد . یاد شیرجه های بچگیمون تو عروسی ها افتادم . و یه شیرینی توپ . سولی ،که خامه هاش مزه موز میداد . خیلی کم پیش میاد مزه ها برام خاص باشن ولی بعد شیر کنجد پیاده روی اربعین این یکی واقعا به مذاقم موندگار شد.
قسمت خیلییییی با نمک جشن. تیاتر پسرا بود یعنی ته خنده بودنا. کلا که مجلس بی ریا بود .مخاطب تو حلق بازیگر . طراحی دکور همونجا. کارگردانی همونجا. اصلا نمایش نامه نویسی که نه نمایش نامه گویی هم همونجا . من یکی که صدا بهم نمیرسید ولی از ظاهرشون غش کردم. مادر داماد با اون چادر گرفتنش گفتم الان گردنش میشکنه. یه آدم با دو من ریش و سیبیل و یه چادر بر سر شده مادر داماد. یعنی طراحان گریم دنیا سر به بیابون نذاشتن جای تعجب بود. مادر عروس خیلی تو رفت و امد بود . پدر عروس که من واقعا نگرانش بودم زخم بستر بگیره ، اگر تو بگی تو کل نمایش خودشو دوبار یه نیم خیزی کرد . از همه شیکانس تر و مجلسی تر داماد بود خیلی ترگل ورگل مثل دامادا عروس هم که به مدد خواهراش ای همچین بد نشده بود. به هر حال همین که یوخده از پسریت دراومده بود خودش جای تشویق گروه گریم داشت.
از همه فعال تر خادم حسینیه بود. مدام پشت صندلی ها دیالوگ میگفت . مدام دکور رو مناسب میکرد و خودش از همه بیشتر از ته دل حض میبرد و می خندید . خدا حفظشون کنه. هم خودشون هم خانوادشون خیلی پایه بودن. خیلی هم اهل دل و صاف و ساده و صمیمی. هر کدوممون حتی اگه شده کله سحر میخواستیم بریم. میومدن خداحافظی . و نگران که بهمون بد نگذره. شده بودن یه پا هم گروهی .
خلاصه عروس میخواست درس بخونه و به قول مادرش رئیس
سازمان ملل بشه و مهریه هم با بخشش به خاطر گل روی داماد و باباش رسید به هزار و
اندی سکه و به میمنت و مبارکی رفتن سر خونه زندگیشون. خیلی خندیدیدم دستشون
ندرده از خیلی ازکارهای کمدی شبکه فخیم ملی هم بانمک تر بود هم کم خرج تر هم دل
نشین تر. اصلا کمدین ها باید بیان بعد لنگ انداختن جلو پسرا یه دور شاگردی هم
بکنن.
واقعا شب خوبی بود اولش گران ناز بعدش جشن بعد هم سولی بعد هم نمایش روده برنده بعد هم نداشتن حلقه بعد هم کمی گزارش کار. این دفعه رفتم عقب ترا خوابیدم. تا بادِ باز گذاشتن در کمتر بهم برسه. صبح پاشدم دیدم دور و برم همه خالی شده. من موندم وسط اسکان. خیلی باحال بودن. صبح که بلند میشدن همه موهاشونو شونه میکردن دوباره شروع به بافتن میکردن از کوچیک تا بزرگ. هر روز از نو میبافتن ولی میبافتن حتما.
امروز روز بازار بود. روز باب میل خانوم هااااااااا. القصه راهی بازار مرکزی سر 4 راه شهدا شدیم. پسرا رو قبل 4 راه شهدا دیدیم با تیشرت های عکس آقا و شهدا بر تن . اوهوک چه زود و توپ خریدو شروع کردن. رفتیم تو بازار مرکزی و ملت ریختن سمت خرید. من اصلااااااااا حوصله تو بازار الکی چرخیدنو ندارم. غیر کفش تو خرید گیر دیگه ای ندارم. ما رو هم نهیب زدن که اهالی رو همراهی کنین. خو آخه منی که اهل چونه زدن نیستم برو تو پروپای جمع خانوادگیشون چیکار ؟ باران میخواست روسری و کفش و ...... بخره . ما رو هم دنبال خودش میکشوند. نشستم وسط بازار و تو دنیای مجازی غرق، باران و رفیق دیگم رو به حال خودشون رها کردم.ولی تهش کار خودمو کردم و رفتیم پاساژ مورد علاقه من.که اکثر مواقعی که میام مشهد یه سر میرم اونجا و چند تا از دوستا و خانوادمو هم به راه خلاف کشوندمو مشتری اونجا کردم. رفتیم پاساژ فیروزه.یه چند تا هدیه برا بچه های کادرو یه آرم گروهو چند تا برچسب خریدیم. برگشتیم بازار مرکزی که اهالی رو کم کمک بکشیم از مغازه ها بیرون و ببریم.
یهو دیدم یه بچه ای انقدر گریه و تقلا میکنه که میخواد از بغل مادرش خودشو بندازه.فی الفورا اومدیم سمت اسکان. تاکسی گرفتیم و در تمام مدت امیر حسین به شدت گریه میکرد. آبمیوه، شکلات هیچی هیچی قبول نمیکرد. رسیدیم اسکانو به طرفه العینی شیر خورد و خوابید.مامانش گفت گوشش عفونت کرده درد میکنه . یه نیم ساعتی طول کشید تا بقیه رسیدن. ولی هرکی میومد مسترس بود . همه نگران و ناراحت ......
پ . ن
دعاى مستجاب
«أَنـَا الضّامِنُ لِمَنْ لَمْ یهْجِسْ فى قَلْبِهِ إِلاَّ الرِّضا أَنْ یدْعُوَ اللّهَ فَیسْتَجابُ لَهُ.»
کسى که در قلبش جز رضا و خشنودى خدا خطور نکند، چون خدا را بخواند، من ضامن اجابت دعاى او هستم.
امام حسن علیه السلام
کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 62 ، ح 11




دو تا ماشین گرفتیم 10 نفره ریختیم توش. خدا
خیر بده مامان مسئول خواهران حداقل برامون واستاده بودند. "بی بو بی بو" راهی سینما هویزه
شدیم.
اولین تجربه ام از هویزه معراجی ها بود. سالن کوچیک سانس اختصاصی پر بود از زن
و مرد و بچه . داشتم فکر می کردم این همه بچه تو یه سالن ، تاریک ، یعنی تا آخر فیلم می مونن؟؟؟؟؟؟؟؟
خب موتوشکرم که حداقل فیلم رو شروع نکرده بودن .خلاصه جابه جا شدن. منم
رفتم ته سینما و رو پله نشستم
عیبی نداره فرهنگ سرای زیارت تو پارکه بچه ها رو تو وسایل بازی نگه میداریم
حوصلشون سر میره. نمیدونم چرا تا اسم
معنا گرا میاد یاد فیلمای بی سر و ته شبکه 4 می افتم 


. باشه شما عوض کن هر چی
شما افاضات فرمودی. 
که اومدو همو رو داخل سالن کرد. 


رفتیم داخل پارک کوهسنگی. همه پراکنده شده بودن تقریبا و سیستم خانوادگی شده
بود. آقای برادر زنگ زدن که حلقه ها رو داشته باشین تا ما میایم . سریع انتقال به بچه
ها و تشکیل حلقه ها با هزار بدبختی. خیلی هم خجالت میکشیدم برم از پیش آقاهاشون بیارمشون...
میدوستم همه ی بچه های حلقمو که سریع جمع شدن. دو سه تاشون بچه داشتن. شب قبل گفته
بودم شماها بیشتر توجه کنین به فیلم . اونم قسمت پایانی شیار143 و همزاد پنداری . بهشون
گفتم چطور بود فیلم گفتن : دلمون به درد اومد. با هم درمورد لزوم دفاع از کشور و جنگ
دیروز جنگ امرز و ماهواره و.... صحبت کردیم. مشارکتشون از دیشب بیشتر شده بود. داشت
میرفت که یخشون کم کم باز بشه. 


فقط مناره
های صحن جامع پیدا بود با زبیده و بقیه کنار مزار شهیدی نشستیم. گفتم بیا اینم خودکار
هر چی آرزو داری بنویس. خوشحال بودم رو پا می بینمش .ظهر که
میدونستم بچه باحاله هر دم هم مسجل تر میشد ما ت و مبهوت موندم
که یه دختر 17 ساله روستایی تمام دنیا و آرزوهاش جمع شده تو ظهور حضرت صاحب عجل الله
تعالی فرجه الشریف.!!!! البته اون عمیقا درک میکنه انتظار رو اون داره لمس میکنه خیلی چیزهای
غریبونه رو .... ماها که زندگیمونو میکنیمو یه عجل فرجهم جهت خالی نبودن عریضه میزنیم
تنگ دعاها که شیک تر بشه .
خودکار رو گرفتم . تمام طول روز داشتم به بی کفایتیم فکر
می کردم . به استیصالم . به اینکه من پس به چه دردی میخورم و امشب تو حلقه با اون
نگاه های منتظر چیکار کنم. خودکار رو به دست گرفتمو نوشتم و از خودشون کمک خواستم برا سربازی 

یهو با صدای تَتَتَتَرق تَرق از خواب پریدم.....